کمالالدین اسماعیل:سلام علیک ای بزرگ جهان سلامی ز خورشید و سایه نهان
❈۱❈
سلام علیک ای بزرگ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
❈۲❈
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
❈۳❈
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
❈۴❈
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
❈۵❈
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
❈۶❈
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
❈۷❈
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
❈۸❈
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
❈۹❈
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
❈۱۰❈
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
❈۱۱❈
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
❈۱۲❈
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
❈۱۳❈
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
❈۱۴❈
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
❈۱۵❈
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
❈۱۶❈
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
❈۱۷❈
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
❈۱۸❈
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
❈۱۹❈
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
❈۲۰❈
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
❈۲۱❈
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
❈۲۲❈
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
❈۲۳❈
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
❈۲۴❈
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
❈۲۵❈
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
❈۲۶❈
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
❈۲۷❈
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
❈۲۸❈
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
کامنت ها