کمالالدین اسماعیل:ای نسیم لطفت عنبر سای وی زلال کرمت جان افزای
❈۱❈
ای نسیم لطفت عنبر سای
وی زلال کرمت جان افزای
همچو دست تو بگوهر پاشی
سر کلکت شده انگشت نمای
❈۲❈
التفات نظرت مایۀ بخت
سایۀ عاطفتت فرّ همای
تا همی کوه شکافند بتیغ
لشکر سنگ دل آهن خای
❈۳❈
جان ما سوختۀ هجر تو شد
کآهن و سنگ بود آتش زای
گوئیا از پی این حالت گفت
پیش از این خاطر آن نظم آرای
❈۴❈
عجبا! بندا! کآن بندد دست
که ترا دید و نشد بند گشای
تیغ عزم تو از آن مستغنیست
که شود سنگی از او زنگ زدای
❈۵❈
باد اگر کاه ربایست بطبع
باد قهریست ترا کوه ربای
هیچ دانی چه سبب بود؟ که کوه
نشد از هیبت تو اندر وای
❈۶❈
چون کله گوشۀ قدر تو بدید
بکمر در زد دامن ز قبای
پایمردی طلبید از حلمت
تاش قهرت نکند دست گرای
❈۷❈
سنگ حلمت ز پی جنسیت
خواست تا کوه بماند بر جای
نزد قهر تو شفیع آمد و گفت
برکه از بهر دل من بخشای
❈۸❈
پارۀ سنگ چه سنگ آرد خود
نزد آن هیبت گردون فرسای
دوسه روزی ز سر آن برخیز
مکنش سنگی و خود می آسای
❈۹❈
این سخن گر زمنت باور نیست
تند باد سخطت را فرمای
گو: برو تیغ ز دستش بستان
گو: برو جوشنش از بر بگشای
❈۱۰❈
تا چنان در کمرش یازد دست
که بیک لحظه درآید از پای
پای قهر تو کجا دارد کوه؟
ورچه باشد سر او گردون سای
❈۱۱❈
تندی و تیزی و ناهمواری
بنهد از سر، چو ترا باشد رای
گرچه چیره است بپاسخ دادن
گنگ گردد اگرش گویی های
❈۱۲❈
خون لعلش بترابد ز عروق
گر برو تیغ زنی مهرآسای
بانگ بروی زن و بنگر که دلش
گردد از هیبت تو ناپروای
❈۱۳❈
گرچه طرف بر کمر او لعلست
حالیا راه نشینست و گدای
بر جگر آب ندارد آنک
تا بزانوش بخاک اندر پای
❈۱۴❈
بی سبب تیغ کشی سنگین دل
بی زبان لاف زنی یافه درای
گردن افراز چو اشتر، و ز باد
بانگ درگیرد هر دم چو درای
❈۱۵❈
خیمه تا چند زند بر سر کوه
لالۀ نعمان از بهر خدای
پیش قهر تو صدا باوی گفت
که گران خیز تو بالا بنمای
❈۱۶❈
پای همّت بکش از دانت کوه
دست اندیشه بیادش مالای
طبع موزون ترازو صفتت
زحمت سنگ چه بر تابد، وای
❈۱۷❈
روزمان بی رخ تو شبگونست
آفتابا! ز پس کوه بر ای
جان مایی و بکه پیوستی
همچنین تا بقیامت می پای
کامنت ها