کمالالدین اسماعیل:ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
❈۱❈
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
❈۲❈
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
❈۳❈
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
❈۴❈
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
❈۵❈
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
❈۶❈
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
❈۷❈
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
❈۸❈
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
❈۹❈
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
❈۱۰❈
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
❈۱۱❈
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
❈۱۲❈
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
❈۱۳❈
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
❈۱۴❈
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
❈۱۵❈
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
❈۱۶❈
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
❈۱۷❈
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
❈۱۸❈
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
❈۱۹❈
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
❈۲۰❈
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
❈۲۱❈
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
❈۲۲❈
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
❈۲۳❈
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
❈۲۴❈
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
❈۲۵❈
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
❈۲۶❈
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
❈۲۷❈
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
❈۲۸❈
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
کامنت ها