کمالالدین اسماعیل:مرا دلیست ز انواع فکر سودایی که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
❈۱❈
مرا دلیست ز انواع فکر سودایی
که هیچ گونه رهش نیست سوی دانایی
سرش ز دایره بیرون و پایش از مرکز
چو چرخ مانده معلق ز زیر بالایی
❈۲❈
گهی حوالت دادوستد بطبع کند
گهی بچرخ کند نسبت توانایی
گه از خیال مُشَعبِداسیربلعجبی
گهی ز ساده دلی در جوال قرایی
❈۳❈
بپای حیرت ازین در بدان همی گردد
گرفته آستینش دست فکر هرجایی
ازین نمط بودش در محل تفرقه حال
ولی، چو جمع شود در مقام یکتایی
❈۴❈
بگوشش از در و دیوارها همی آید
ندای«انی انا الله» از هویدایی
من از طریق نصیحت همی دهم پندش
که ای دل، این چه پریشانیست و رسوایی؟
❈۵❈
بجز بنور چراغی که شرع افروزد
برون نیاید جانت ز تیه خود رایی
تو جهد کن که نهی پایِ عقل بر سر نفس
که خاک پای تو گردد سپهر مینایی
❈۶❈
حجاب کالبد از پیش جان خود بردار
گر آن نیی که بگل آفتاب اندایی
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگر تو آینۀ دل ز زنگ بزدایی
❈۷❈
کلید کام تو در آستین خویشتن است
ولی چه سود؟ تو با خویش برنمی آیی
بدست خویش تبه می کنی تو صورت خویش
وگرنه، ساخته اندت چنان که می بایی
❈۸❈
زمانه از تو بگل مهره گوهری بخرید
که قدر آن نشناسد کسی ز والایی
زمانه دادۀ خود یک بیک چو از تو ربود
تو نیز دادۀ خود جهد کن که بربایی
❈۹❈
بکش ز دامن لذات دست کان نر زد
که دامن دل از اندیشه اش بیالایی
ورای قاف قناعت گزین نشیمن خویش
اگر به دعوی عزلت قرین عنقایی
❈۱۰❈
همه جهان را حاجت بسایۀ تو بود
چو آفتاب اگر خو کنی به تنهایی
یکی ز خویش برون آی همچو نافه ز پوست
اگر ز خلق ستوده چو مشک بویایی
❈۱۱❈
بهر نفس که بر آری فرو بری خود را
اگر چو شمع ز انوار دل مصفایی
چو جاه جوی ز حرص ار گرفت و گیر کنی
فرود تحت ثری اوفتی ز بی جایی
❈۱۲❈
وگر چو آینه روشن دلی و یک رویی
کنند روی برویت بتان یغمایی
بدان سبب که زهر باد ناله درگیری
فتاده در دم و دست زمانه چون نایی
❈۱۳❈
بگاه شهوت و حرصت نظر چنان تیزست
که همچو شمع شدستی اسیر بینایی
اگر بسی بخوری خاک در دهان مالی
که بس حریص و شکم خار آتش آسایی
❈۱۴❈
ز بهر نانی بگشاده ای دهان چو تنور
وگر دمی ز پس افتاد ژاژ می خایی
بنیم جو چو ترازو زبان برون آری
وگرچه سنگ نهی بر دل از شکیبایی
❈۱۵❈
همان تهی چشمی اگر ربسی بخوری
که جمله چشم و دهان همچو شیر پالایی
فکندگی تو چون سفره از پی نانست
چو دیگ بر سر آتش ز بهر سکبایی
❈۱۶❈
اگر سرود سرایی وگر دعاخوانی
نفس نمیزنی الا که در تقاضایی
تو غم مخور ز پی رزق، کآنک بی تو ترا
بیافرید، ضمان می کند بدارایی
❈۱۷❈
اگر کنی طلب نانهاده رنجه شوی
وگر بداده قناعت کنی بیاسایی
خروه وار سحرخیز باش تا سر و تن
بتاج لعل و قبای چکن بیارایی
❈۱۸❈
بدانک بسته کنی از طمع ستوری را
شکیل وار میان بسته بر سر پایی
ز چار طبع تو تا چون شکیل دربندی
اگر نبوسی پای خران چرا شایی؟
❈۱۹❈
بسان شمع از آنی به زندگی در گور
که از مشیمۀ کن با کفن همی زایی
تو زشت رویی و آیینۀ خرد روشن
رواست گر تو بآیینه روی ننمایی
❈۲۰❈
سیاه ماری بینی بر آتشی پیچان
نام چهره و زلفش کنی ز شیدایی
دلت به سلسله آویختست در آتش
تو شادمانه بدان خوبی و دلارایی
❈۲۱❈
اگر همی به تماشا بدان روی که بباغ
ز گل دورویی بینی، ز لاله رعنایی
یکی چو نرگس بگشای چشم عقل و به خویش
فرونگر، که تو خود سربسر تماشایی
❈۲۲❈
جوی ز مال تو گر کم کند برادر تو
اگر توانی، خون دلش بپالایی
زمانه مایۀ عمر تو میبرد دم دم
تو هیچ دم نزنی کش در آن بنستایی
❈۲۳❈
ز بهر نان شده ای همچو سفره حلقه بگوش
ز بهر گوشت چو معلاق تیز و دروایی
اگر مربی جانی بترک جسم بگوی
که جان فزودن شمعست جسم فرسایی
❈۲۴❈
چو شمع اگر به زبان ره نمایی از دانش
نخست باید کز خویشتن برون آیی
وگرنه زود دهی جان به باد گر چون شمع
برآوری ز هوا سر به باد پیمایی
❈۲۵❈
حیات باقی خواهی بداد و دادن کوش
که زنده اند فریدون و حاتم طایی
چنین که روی دلت سوی اقچه دوبتیست
نه مرد راه خدایی چنین که پیدایی
❈۲۶❈
اگر نظر بدورویی کنند هردو یکیست
چه اقچۀ دوبتی و چه زرحورایی
ببر ز صورت و معنی طلب که ممکن نیست
ز نقش طوطی خاصیت شکرخایی
❈۲۷❈
گذشت عهد جوانی، ز لهو سیر نیی
رسید نوبت پیری، به تو به نگرایی
کنی سپیدی مویت حواله بر سودا
بریش کندن از آن مولعی چو سودایی
❈۲۸❈
از آن نخست که پیری ترا بپیراید
تو خود ز جلدی پیری همی بپیرایی
سیه گری مکن از بهر آنکه ناید باز
چو شد بآب سیه روزگار برنایی
❈۲۹❈
لباس عمر چو شد کهنه حاصلی نبود
که رنگرز به خضابش کند مطرایی
کفایت تو مرا آنگهی شود معلوم
که نیم ساعت در عمر خود بیفزایی
❈۳۰❈
تو زیر دامن الطاف سایه پروردی
چه مرد ضربت قهری و بی محابایی؟
بسلک حادثه ات درکشند سفته جگر
وگر تو خود چو گهر در پناه دریایی
❈۳۱❈
نه همچو قطره بخاکست بازگشت ترا؟
چو ابر گیر که خود سر بر آسمان سایی
نه هم زوال پذیری و زیر خاک شوی؟
خود آفتاب گرفتم ترا به زیبایی
❈۳۲❈
کرایی آخر، وز بهر کیست این تک و پوی؟
چونه خدای و نه خلق و نه خویش را شایی
جهانیان که مسلمانی تو می بینند
همی زنند دم کافری و ترسایی
❈۳۳❈
برفت عمر دریغا که برنیامد ازو
نه هیچ حاصل دینی، نه کام دنیایی
ز تیزگامی عمرست سست پایی من
مگر ز من بستد عمر من سبک پایی
❈۳۴❈
بسی بریدم و یک قد آرزو بنکرد
لباس هیچ مرادی ز تنگ پهنایی
چو فرق نیست خدایا گناه و طاعت ما
ز ما به رحمت خود هر دو عفو فرمایی
❈۳۵❈
چو آگهی تو که ما شهر بند تقدیریم
در هدایت و توفیقمان تو بگشایی
چوبی وسیلت طاعت نخست بخشیدی
بعزتت که بفرجام هم ببخشایی
❈۳۶❈
کامنت ها