کمالالدین اسماعیل:منم اینکه گشتست ناگه مرا دل و دامن از چنگ محنت رها
❈۱❈
منم اینکه گشتست ناگه مرا
دل و دامن از چنگ محنت رها
منم اینکه از گردش روزگار
شدست آرزوی جانم وفا
❈۲❈
منم اینکه در ظلمت جور و ظلم
چو یونس شدم مستجاب الدّعا
منم باز در پیش صدر جهان
زبان برگشاده بشکر و ثنا
❈۳❈
همی بینم اینو بچشم و هنوز
نمی گردد از خویش باور مرا
ابطحاء مکّة هدا الّذی
اراه عیاناً و هذا انا
❈۴❈
زهی جیب تو مطلع صبح عدل
زهی آستینت غلاف سخا
زمهرت طر ازیده چهره صباح
زقهرت بشولیده گیسو مسا
❈۵❈
چو رای تو تدبیر کلّی کند
بود آفتاب و خط استوا
نگوید ضمیر توالّا صواب
نبندد خیال تو نقش خطا
❈۶❈
کف آب در کلبن آتش زند
کجا گشت قهر تو فرمان روا
کجا لطف تو مهربانی نمود
کند دانه را تربیت آسیا
❈۷❈
ببازار قدرت چه باشد فلک
یکی اطلس کهنۀ کم بها
ز آزاد مردی تو چون سوسنی
که هم خوش زبانی و هم خوش لقا
❈۸❈
بدندان گوهر بخاید صدف
زشرم لبانت لب خویش را
مظفّر ضمیر تو بر معظلات
چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا
❈۹❈
اگر بحر و کان خوانمت گاه جود
چنان دان که گفتم ترا ناسزا
در ایّام عدل تو از راستی
کمان نیز سرباز زد زانحنا
❈۱۰❈
نهادست خوان کرم همّتت
بآفاق در داده بانگ صلا
دعای تو کر کوه کر بشنود
جزآمین نگوید زبان صدا
❈۱۱❈
کسی کو زخاک درت سرمه کرد
نیاید بچشم اندرش تو تیا
خرد سرّ غیبی کند فهم ازو
چو گوید سر کلک تو لوترا
❈۱۲❈
بگستاخی آنگه گه گه فلک
دهد بوسه سّم سمند ترا
خیالی کژ از صورت ماه نو
همی گردد اندر دلش دایما
❈۱۳❈
که اندر ترفّع هلاکش کند
بنعل سم اسب تو اقتدا
زهی نعت حلمت ززین الحصی
زهی وصف بأست شدید القوی
❈۱۴❈
یکی داستانست ما را دراز
بری از دروغ و جدا ز افترا
از آنها که در غیبت خواجه رفت
درین شهر خاصه بر اصحابنا
❈۱۵❈
چه از پادشاه و چه از زیر دست
چه از پیشکار و چه از پیشوا
اگر سمع عالی نگردد ملول
مفصّل بگویم همه ز ابتدا
❈۱۶❈
نخستین بتاراج بردند دست
زغارت شدند اغبیا اغنیا
بخواندند جاسوا خلال الدیّار
محابانبد هیچ بر اولیا
❈۱۷❈
نهان خانه ها بی دیانت شدند
بنا اهل کردند امانت ادا
حدیثش زده دسته سنجاب بود
کرامایه بد دستۀ گندنا
❈۱۸❈
کشیدند زرها و کردند پس
ززّر کشیده کلاه و قبا
چو راز دل عاشق از اشک شد
دفاین هویدا زستر خفا
❈۱۹❈
فزلزلت الارض زلرالها
واخرجت الارض اثقالها
چو از غارت رخت فارغ شدند
ببردند خانه باعیانها
❈۲۰❈
همه قابل نقل و تحویل گشت
سرای و دکان ها و خان و بنا
بسا خاندانهای پیر قدیم
که بودش عصای ستون متّکا
❈۲۱❈
که از اوج چرخش بیک دستبرد
فکندند ناگه بتحت الثّری
چنان شد پراکنده از هم که نیز
نکردند با هم دو خشت التقا
❈۲۲❈
چو دندان پر از رخنه دیوار لیک
خلالی نکرده بدو در رها
شده خیره چون ناکسی بر طباع
خلل بر خللها فنا بر فنا
❈۲۳❈
اذّا دکّت الارض منشور خاک
بر ایوانها نقش نطوی السمّا
لب بام کرده زمین بوس در
ستونها ز ضجرت برفته زجا
❈۲۴❈
قواعد زخانه نشینی ملول
بیک ره شده در جوار جلا
زخوامی شده خشتها خر سوار
بیفتاده از قالب انزوا
❈۲۵❈
بتنگ آمده آجر اندر نهفت
تفرّج گزیده بصحن فضا
وطن کرده بدرود خاک دمن
بپشت خران رفته باروستا
❈۲۶❈
مساکن چو سکّان شده منزعج
که چونین همی کرد وقت اقتضا
زسودای سیم و زر اندوختن
شده مغز قومی پر از کیمیا
❈۲۷❈
دگرباره آن ضربهای عنیف
وزان قسمت زرّ بی منتها
تهی دست چون سر و در تخته بند
درم دار چون سکّه خورده قفا
❈۲۸❈
چو دوک این یکی ریسمان در گلو
چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا
یکی برکشیده رک از تن چو چنگ
یکی کعب سوراخ کرده چونا
❈۲۹❈
یکی کرده پیرایه از زن برون
یکی کرده پیراهن از تن جدا
یکی چوب بر سرکه بفروش هین
یکی در شکنجه که بشتاب ها
❈۳۰❈
کشیدند از چشم نرگس برون
زری رسته کان بد بمهر خدا
بیفسرد در ناخن غنچه خون
که بود از شکنجه تنش در عنا
❈۳۱❈
زن پارسا چون گل پارسی
برون افتاده ز پرده سرا
بمجمع زبهر دو سه خرده زر
شخوده رخان و دریده وطا
❈۳۲❈
همی کرد دندان کنان زیر چوب
شکوفه ز خود سیم خود را جدا
سر آزاد از آن قوم سوسن برست
بزخم زبان و بطال البقا
❈۳۳❈
توانگر که بد ساخته چون رباب
همه ساز و اسباب عیش از غنا
همش در جهان نام و آوازه بود
همش دستگاهی بساز و نوا
❈۳۴❈
هم او را خزینه همش پرده دار
همش کاسه بود و همش گردنا
گه او را مغمّز و شاق چگل
گهی ترجمانش نگار خطا
❈۳۵❈
خرش را زابریشم افسار و تنگ
سرش را کنار بتان تکیه جا
نخستش کشیدند در چار میخ
بدادند پس کوشمالش سزا
❈۳۶❈
ببستند دست و زدندش بچوب
که هان! تا چه داری بیاور هلا
خروشید بسیار و سودی نداشت
بجز نقد موزون که می کرد ادا
❈۳۷❈
ککنون خانه و دست و کاسه تهی
فرا داشته پنجه همچون گدا
ضعیفی که چون سوزن تنگ عیش
زدامن درازی بد اندر عنا
❈۳۸❈
هم اسباب رزقش گره برگره
هم ابواب دخل وی از تنگنا
تن آهنین کرده چون ریسمان
زسعی و تکاپوی بی انتها
❈۳۹❈
بدان تا دو سه خرقه آرد بهم
بسر می دویدی در اطرافها
گرفتند زارش بگیسو کشان
بسفتند گوشش بدست جفا
❈۴۰❈
کشیدندش از جامه بیرون چنان
که بروی نماندند یکرشته تا
وزان شیون خانه ها سوز نو
که بد خانه پرداز تر از وبا
❈۴۱❈
مساجد شده خنق پارگین
منابر شده هیزم شوربا
کجا اهل قبله به وی مژه
همی خاک رفتندش از بوریا
❈۴۲❈
کنون بینی آنرا بروز سپید
ملا از نجاست چو کنج خلا
سگ مرده افتاده در موضعی
که بد جای پیشانی اولیا
❈۴۳❈
بصفّ خران گشته آراسته
مساجد که بد خانۀ اتقیا
چو اوتاد در سجده افتاد سقف
چو ابدال گشته ستونها دوتا
❈۴۴❈
امامان چو قندیل آویخته
چو سجّاد افکنده محرابها
مناره همی زد کله بر زمین
که باخاک کردند یکسان مرا
❈۴۵❈
بتعجیل گهواره را مادران
برون برده از خانه با صد بکا
شده همنشین سگ کوی خویش
عروسان پاکیزه با کدخدا
❈۴۶❈
یکی زار و گریان که ، واخان و مان!
یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!
بسا روی پوشیده کو نامدی
زخانه برون روز سور و عزا
❈۴۷❈
کنون از سر عجز و بیچارگی
گرفتست بیگانه را آشنا
ز بی خانگی خفته در مسجدی
زن پیر با دختر پارسا
❈۴۸❈
وزان نازنینان که آواره اند
در اطراف گیتی بسا و بسا
بیاروی و خندق نگه کن ببین
که چون باشگونه ست این ماجرا
❈۴۹❈
ز خندق تنم زنده در زیر خاک
ز بار و سر مردگان بر هوا
نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم
نه آزرم خلق و نه روی و ریا
❈۵۰❈
نه کس را پژوهش که این را چه جرم
نه کس را دلیری که گوید : چرا؟
تعصّب گری نیست، انصاف کو
مسلمانی و پس بدینها رضا؟
❈۵۱❈
تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه
ندارند ابخازیان هم روا
چنین رسم و آیین و پس لاف آن
که هستیم اما امّت مصطفی؟
❈۵۲❈
چه تأویل براین چنینها نهند
قیامت نخواهد بدن گوییا
بلایی که ما را ز هجرت رسید
بگویم که موجب چه بود اوّلا
❈۵۳❈
هرآنکس که کفران نعمت کند
بحرمان ازو می شود مبتلا
بسی سالها بود کآسوده بود
سپاهان باقبال و جاه شما
❈۵۴❈
نه از باد گل را پراکندگی
نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا
نه بی خطبۀ بلبلان در چمن
شدی محرم غنچه باد صبا
❈۵۵❈
نه شمشیر کردی ز روی ادب
برهنه تن خویشتن بر ملا
ز کوتاه دستی در آن روزگار
نبد جاذبه در تن کهربا
❈۵۶❈
درو دعوی روز روشن نشد
مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا
نه با حاکمان نسبت قصد و میل
نه بر قاضیان و صمت ارتشا
❈۵۷❈
قلم گرچه بیمار بود و ضعیف
همی از مزوّر نمود احتما
هرآنکس که تلبیس کردی چوشام
چو صبحش به تشهیر بودی جزا
❈۵۸❈
زر ارچه دو روییست در طبع او
بکتمان شهادت نکردی ادا
بسان ترازو شدی سنگسار
بزر هرکه مایل شدی از هوا
❈۵۹❈
ندانست کسی قدر این موهبت
بنشناخت کس کنه این اعتنا
چو شاکر نبودیم از آن لاجرم
اسیر امیری شدیم از قضا
❈۶۰❈
خرابی کن و خام چون طبع می
جگر سوز و زر بر چو نرد دغا
همه کندن و کشتن و سوختن
نه ترس از خدا و نه از کس حیا
❈۶۱❈
بجرم یزیدی زر این مباح
بوزر مخالف دم آن هبا
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا
❈۶۲❈
درخت هنر همچو شاخ گوزن
فرمانده بی برگ و نشو و نما
گرانمایه را کار در انحطاط
فرو مایه را پایه در ارتقا
❈۶۳❈
همه ملک موقوف و موقوف ملک
همه ده کیا آن و ده بی کیا
چو روز قیامت گریزان شده
پدر از پسر ، اقربا ز اقربا
❈۶۴❈
نه کس را گناهی بجز زندگی
نه کس را پناهی بجز اختفا
همه خسته و مرهم از دست دور
همه غرق و بیگانه از آشنا
❈۶۵❈
نه برگ خموشی نه یارای گفت
نه پایان خوف و نه بوی رجا
چو یارای مسعود صاعد نبود
چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا
❈۶۶❈
زکفران نعمت مثل زد خدای
بقرآن در ، از حال شهر سبا
یکی شهر بود آن بر آراسته
خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا
❈۶۷❈
دو بستان زیباش از چپ و راست
پر از گونه گون ساز و برگ نوا
زهاب وی از کوثر و سلسبیل
مریضش نسیم و درستش هوا
❈۶۸❈
زلالش رحیق و نبانش شکر
نهال وی از سدرة المنتهی
گل و سوسن او ز اخلاق نغز
برو میوۀ او زبرّو عطا
❈۶۹❈
لقب یافته بلدة طیّبه
و ربّ غفور اندرو مقتدا
چو اعراض کردند از شکر حق
یکی جانور کرد ایزد فرا
❈۷۰❈
که ناگه بدندان خبث و فساد
بسیل العرم دادشان بر فنا
دو بستانشان شد دو بستان بدل
پر از حنظل تلخ و خار گیا
❈۷۱❈
درختش همه خار چشم و جگر
نباتش همه تخم جور و جفا
نه در چشمه آب و نه در ابر نم
نه بر شاخها گل ، نه گل را روا
❈۷۲❈
نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر
نه بوی وفا و نه رنگ صفا
ز نام سپاهان قیاس ار کنیم
سبا خود بود نیمۀ شهر ما
❈۷۳❈
بحمدالله آن دور جور سدوم
نهان گشت در پرده انقضا
فکندند در بستگیها کلید
نهادند بر خستگیها دوا
❈۷۴❈
لقای تو شد بستگان را نجات
حدیث تو شد خستگان را شفا
ز فرّ قدومت بگردون رسید
ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!
❈۷۵❈
بلی مه زند طبل زیر گلیم
چو خورشید تابان شود در غطا
سلیمان چو انگشتری گم کند
شود دیو بر آدمی پادشا
❈۷۶❈
پرستند گوساله را قوم او
چو موسی بحضرت کند التجا
چو خورشید تابنده غایب شود
شگفتی نباشد ظهور سها
❈۷۷❈
نپاید کنون چشم بندیّ خصم
چو شد دست کلک تو مشکل گشا
خیالات جادو بود باد پاک
چو انداخت از دست موسی عصا
❈۷۸❈
فراق تو هرچند ما را سپرد
بچنگال شیرو دم اژدها
چو روی تو دیدیم این گفته ایم :
لقد احسن الله فیماضی
❈۷۹❈
نه مدح تو بود اینکه منظوم شد
ولکن شکونا الی المشتکی
بغربال فکرت ببیز این سخن
که یابی درو خردۀ کیمیا
❈۸۰❈
برآرد بسی گوهر شب چراغ
ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا
نگردد بایطا معیب این سخن
که نظمیست بر گونه گون ماجرا
❈۸۱❈
رهی را چنان کز تو زیبد بدار
چو دانی که هستش بتو انتما
مکدّر نگشتش بعهد دراز
زباد مخالف زلال صفا
❈۸۲❈
ترا رسم تشریف و ما را مدیح
فراوان همی کرد باید قضا
بقیتم لشمل العلی ناظماً
سجیس اللیالی بر غم العدی
❈۸۳❈
رفیع الندی حلیف الندی
رحیب الفناء مهیب السطی
چو خر گه زدی خصم را بر زمین
چو خیمه بکش دامن کبریا
❈۸۴❈
زدون همّتی گر زر انداخت خصم
تو جز نام نیکو مکن اقتنا
زفرزند و جاه و جوانیّ و مال
ممتّع بمان تا بیوم الجزا
کامنت ها