کمالالدین اسماعیل:جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
❈۱❈
جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
❈۲❈
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
❈۳❈
گویند مشک ناب شود خون بروزگار
دیدم بچشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
❈۴❈
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
❈۵❈
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
❈۶❈
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
❈۷❈
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
❈۸❈
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
❈۹❈
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
❈۱۰❈
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
❈۱۱❈
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
❈۱۲❈
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
❈۱۳❈
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
❈۱۴❈
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
❈۱۵❈
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
❈۱۶❈
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
❈۱۷❈
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
❈۱۸❈
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
❈۱۹❈
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
❈۲۰❈
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
❈۲۱❈
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
❈۲۲❈
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
❈۲۳❈
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
❈۲۴❈
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
❈۲۵❈
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
❈۲۶❈
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
❈۲۷❈
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
❈۲۸❈
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب
کامنت ها