کمالالدین اسماعیل:امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
❈۱❈
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
❈۲❈
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
❈۳❈
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
❈۴❈
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
❈۵❈
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
❈۶❈
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
❈۷❈
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
❈۸❈
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
❈۹❈
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
❈۱۰❈
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
❈۱۱❈
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
❈۱۲❈
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
❈۱۳❈
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
❈۱۴❈
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
❈۱۵❈
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
❈۱۶❈
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
❈۱۷❈
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
❈۱۸❈
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
❈۱۹❈
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
❈۲۰❈
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
❈۲۱❈
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
❈۲۲❈
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
❈۲۳❈
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
❈۲۴❈
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
❈۲۵❈
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
❈۲۶❈
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
❈۲۷❈
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
❈۲۸❈
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
❈۲۹❈
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
❈۳۰❈
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
❈۳۱❈
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
❈۳۲❈
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
❈۳۳❈
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
❈۳۴❈
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
❈۳۵❈
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
❈۳۶❈
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
❈۳۷❈
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
❈۳۸❈
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
❈۳۹❈
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
❈۴۰❈
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
❈۴۱❈
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
❈۴۲❈
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
❈۴۳❈
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
❈۴۴❈
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
❈۴۵❈
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
❈۴۶❈
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
❈۴۷❈
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
❈۴۸❈
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
❈۴۹❈
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
❈۵۰❈
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
❈۵۱❈
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
❈۵۲❈
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
❈۵۳❈
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
❈۵۴❈
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
❈۵۵❈
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
❈۵۶❈
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
❈۵۷❈
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
❈۵۸❈
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
❈۵۹❈
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
❈۶۰❈
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
❈۶۱❈
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
❈۶۲❈
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
❈۶۳❈
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
❈۶۴❈
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
❈۶۵❈
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
❈۶۶❈
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
❈۶۷❈
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
❈۶۸❈
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
❈۶۹❈
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
❈۷۰❈
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
❈۷۱❈
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
❈۷۲❈
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
❈۷۳❈
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
❈۷۴❈
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
❈۷۵❈
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
❈۷۶❈
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
❈۷۷❈
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
❈۷۸❈
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
❈۷۹❈
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
❈۸۰❈
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
❈۸۱❈
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
❈۸۲❈
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
❈۸۳❈
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
❈۸۴❈
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
❈۸۵❈
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
❈۸۶❈
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
❈۸۷❈
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
❈۸۸❈
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
❈۸۹❈
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
❈۹۰❈
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
❈۹۱❈
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
❈۹۲❈
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
❈۹۳❈
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
❈۹۴❈
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
❈۹۵❈
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
❈۹۶❈
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
❈۹۷❈
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
❈۹۸❈
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
❈۹۹❈
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
❈۱۰۰❈
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
❈۱۰۱❈
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
❈۱۰۲❈
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
❈۱۰۳❈
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
کامنت ها