کمالالدین اسماعیل:ای جناب تو قبلۀ احرار مملکت را برایت استظهار
❈۱❈
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
❈۲❈
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
❈۳❈
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
❈۴❈
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
❈۵❈
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
❈۶❈
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
❈۷❈
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
❈۸❈
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
❈۹❈
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
❈۱۰❈
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
❈۱۱❈
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
❈۱۲❈
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
❈۱۳❈
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
❈۱۴❈
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
❈۱۵❈
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
❈۱۶❈
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
❈۱۷❈
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
❈۱۸❈
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
❈۱۹❈
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
❈۲۰❈
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
❈۲۱❈
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
❈۲۲❈
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
❈۲۳❈
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
❈۲۴❈
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
❈۲۵❈
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
❈۲۶❈
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
❈۲۷❈
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
❈۲۸❈
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
❈۲۹❈
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
❈۳۰❈
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
❈۳۱❈
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
❈۳۲❈
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
❈۳۳❈
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
کامنت ها