کمالالدین اسماعیل:دلم از آتش غم چنان می گدازد که شکّر در آب روان می گدازد
❈۱❈
دلم از آتش غم چنان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد
چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
❈۲❈
دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد
چو نام لبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد
❈۳❈
چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد
دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد
❈۴❈
چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد
دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد
❈۵❈
ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد
زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد
❈۶❈
مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد
ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد
❈۷❈
چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لب من ز تاب زبان می گدازد
رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد
کامنت ها