کمالالدین اسماعیل:زهی در حسرت آن چشم مخمور فتاده نرگس سرمست رنجور
❈۱❈
زهی در حسرت آن چشم مخمور
فتاده نرگس سرمست رنجور
سخن در لعل تو عقلست در جان
قدح در دست تو نور علی نور
❈۲❈
روانروا در خوشی لعل تو مایه
فلک را در جفا خوی تو دستور
بهار آمد، چه داری؟ خیز کاکنون
نباشد مردم هشیار معذور
❈۳❈
چو غنچه هرگز او بوی دل آید
نماند وقت گل او نیز مستور
فلک می گردد ای غافل چه باشی
بدین ده روزه ملک حسن مغرور؟
❈۴❈
اگر شادی بخون خواری بهر حال
ز خون عاشقان به خون انگور
بیاد بزم خسرو جام پر کن
که باد از دولت او چشم بد دور
کامنت ها