کمالالدین اسماعیل:زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق
❈۱❈
زهی ز لفظ تو بازار فضل را رونق
ز درّ نظم تو کار هنر گرفته نسق
تویی که چشمة خورشید بارها گشتست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق
❈۲❈
چو خامه ات قصب السّبق از عطارد برد
کنون عطارد گیرد ز خامة تو سبق
چو من ز فضل تو و شوق خود سخن رانم
ز هفت چرخ بگویم رسد صدای صدق
❈۳❈
بگوی تا ندهد چرخ زحمتم زین بیش
چو می رسد سخن تو بطارم ازرق
گذشت دوری خدمت ز حدّ و نزدیکیست
که دست صبرم سر پوش بفکند ز طبق
❈۴❈
ز بیم آنکه شبیخون کند غمت، هر شب
ز آب دیده کنم گرد خویشتن خندق
از آن قبل دل من در ولای تو صافیست
که خون دل را از دیده کرده ام راوق
❈۵❈
ز تند بادادم سردم ار نترسیدی
فلک براندی بر اب چشم من زورق
چو آب زندگی من به جوی هجر برفت
کنون چه حاص ازین زندگی بی رونق
❈۶❈
بگاه صبح گریان دریده ام چون صبح
بوقت شامم دامن ز خون دل چو شفق
هم از شکسته دلی باشد ار زنم گه گه
بر غم دشمن در پوست خنده چون فستق
❈۷❈
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب؟
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق
بدان سبب که سر کلک تو ز من ببرید
فرو شکست مرا روزگار همچو ورق
❈۸❈
ز من وظیفة انعام و لطف باز مگیر
که خود ندارم صبر و دلی چنان الحق
مرا بسلسلة خطّ خود مقیّد دار
که از فراق تو دیوانه گشته ام مطلق
❈۹❈
ز من خطاب بزرگ و تو منقطع گشتست
از آن سبب که به دیوانگان شدم ملحق
وصال باید و باید زمانه هیچ و لیک
عجاله یی بود آخر برای سد رمق
کامنت ها