کمالالدین اسماعیل:زهی سپهر محلی که دون رتبت توست هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند
❈۱❈
زهی سپهر محلی که دون رتبت توست
هرآنچه عقل زاقسام آفرین داند
تویی که شخص هنر از طوارق حدثان
حریم جاه ترامعقلی حصین داند
❈۲❈
بدان نشاط فلک گرد خویش میگردد
که خویشتن را با قدر تو قرین داند
بآفتاب و سحابش چه التفات بود
کسی که راه بدان دست و آستین داند
❈۳❈
طلایۀ کرمت بر طریق اهل هنر
کجا که از سپه نیستی کمین داند ؟
فلک که رای تو شد مقتدای افعالش
رضا و خشم ترا اصل مهر و کین داند
❈۴❈
جدا ز سایۀ تو نیست ذرّۀ خورشید
از آنکه روشنی کار خود درین داند
زسایۀ تو شدست آفتاب روی شناس
که همنشین را هر کس بهمنشین داند
❈۵❈
کجا رسد سوی درگاه تو قلاوزوهم
که راه خود همه تا چرخ هفتمین داند
بسالها نرسد آفتاب روشن دل
درآن دقیقه که آن رای دوربین داند
❈۶❈
بزرگوارا داعی مرید دولت تست
فلک بمهر تو جان مرا رهین داند
از آن بحضرت تو کمتر آورد زحمت
که او ملالت آن طبع نازنین داند
❈۷❈
شب دراز به مدح تو می کنم کوتاه
گواه صادق من صبح راستین داند
سخن بصدر تو آرم که بر تو مقصورست
کسی که قیمت این گوهر ثمین داند
❈۸❈
لطیف طبعان دانند قدر لطف سخن
که قدر باد صبا برگ یاسمین داند
سخنسرایان هستند، لیک صاحب ذوق
حدیث چشمۀ حیوان و پارگین داند
❈۹❈
خدای داند اگر دانم اندرین شعرا
کسی که ظاهر تفسیر حورعین داند
سخن چگونه برم نزد آنکه از غفلت
شمال را به بسی جهداز یمین داند؟
❈۱۰❈
زمن چه فرق بود تا بدیگران آنرا
که رخش رستم چون صورت گلین داند؟
چگونه داروی درد خود از کسی طلبند
که خار را زعداد ترنجبین داند؟
❈۱۱❈
همه فروتنی من زمردری طمع است
خرد زحال من این ماجرا یقین داند
طمع چو منقطع آمد... زن آنکس
که خویشتن را کمتر از آن و این داند
❈۱۲❈
زپیر عقل سؤالی پرپر می کردم
که اوست آنکه دوای دل خزین داند
که کیست آنکه غم اهل فضل داند خورد؟
جواب داد صاحب بهاء دین داند
❈۱۳❈
مگیر باز زداعی وظایف الطاف
که او ذخیرۀ خویش از جهان همین داند
ترا مربی خود دانم و دعا گویم
خدای جل جلاله زمن چنین داند
کامنت ها