کمالالدین اسماعیل:دل بر احوال روزگار منه رنج بر خود باختیار منه
❈۱❈
دل بر احوال روزگار منه
رنج بر خود باختیار منه
گل مقصود نشکفد زین خار
خویشتن را تو خیره خار منه
❈۲❈
دشمن تست نفس امّا ره
آرزوهاش در کنار منه
صورتش چیست؟ همچو مار دراز
دست خود در دهان مار منه
❈۳❈
در مقامی که سیل خیز فناست
جز بناهای استوار منه
رهگذار بلاست دنیی دون
دل بر او از پی قرار منه
❈۴❈
قیمتی گوهریست گوهر دل
هرزه بر راه و رهگذار منه
خوشدلی را گذر برینجا نیست
چشم بر راه انتظار منه
❈۵❈
طبع خود روزگار می گوید
عمل ما بهانه می جوید
در دلت هیچ جای پنی نیست
زان چو تو خویشتن پسندی نیست
❈۶❈
چون اثر در دل تو می نکند
گریه، بیرون ریشخندی نیست
گر جهان در شود بآتش و آب
فارغی، چون ترا گزندی نیست
❈۷❈
یک وجب نیست بر فلک که در او
رخنه از آه مستمندی نیست
گرم روتر ز باد پای نفس
راه آجال را نوندی نیست
❈۸❈
حرص کم کن که عقل و دانش را
بتر از حرص چشم بندی نیست
مرگ را از برای گردن عمر
بهتر از روز و شب کمندی نیست
❈۹❈
کی پذیرد ز گفتۀ ما پند
هر که را زین وفات پندی نیست؟
کاه در خرمن قمر بنماند
همه بر تارک جهان افشاند
❈۱۰❈
دیدۀ انتباه بگشایید
قفل در بند آه بگشایید
چشم و لب راز گریه وافعان
گه ببندید و گاه بگشایید
❈۱۱❈
موکب خواجه در رسید از راه
صف ببندید و راه بگشایید
و گر امروز بار خواهد داد
تتق از پیشگاه بگشایید
❈۱۲❈
بسر انگشت عطلت از رمحش
آن نشان سیاه بگشایید
در خانه نخست در بندید
پس در خانقاه بگشایید
❈۱۳❈
بر نخواهد نشست دیگر بار
تنگ زینش بگاه بگشایید
چون ازین در گذر نخواهد کرد
خواه بندید و خواه بگشایید
❈۱۴❈
ای دل ما پر آتش از شدنت
بتر از رفتنست آمدنت
جزع مختصر نباید کرد
هیچ کار دگر نباید کرد
❈۱۵❈
مایۀ اشک در چنین ماتم
کم ز خون جگر نباید کرد
خاک گورش که خشک چون لب ماست
جز ز خو نا به تر نباید کرد
❈۱۶❈
زینچه با ماهمی کند دنیا
خود سوی او نظر نباید کرد
زین پس بر جوانی و دولت
اعتمادی مگر نباید کرد
❈۱۷❈
با غریمی چنین که در پی ماست
سر ز خانه بدر نباید کرد
چون همی زیر خاک باید خفت
سقف خانه بزر نباید کرد
❈۱۸❈
بسفر رفت وین سخن نشیند
که سفر در صفر نباید کرد
سال عمر تو چون منازل ماه
که بپای قمر بود کوتاه
❈۱۹❈
هر کجا بنگریم از چپ و راست
وحشت و ظلمت و عنا و بلاست
شد ز دود دلم هوا تاریک
یا مرا چشم عقل نابیناست
❈۲۰❈
همه باز آمدند خیل وحشم
وآنکه سرخیل بود ناپیداست
او ز راهی دگر برفت مگر
بی خبر ز انتظار مولاناست
❈۲۱❈
باز پرسید از خواص خدم
تا ز پیشت خواجه یا ز قفاست
نا توانست یا بخواب درست؟
چه سبب پایش از رکاب جداست؟
❈۲۲❈
اینکه ما کرده ایمش استقبال
قالب خواجه بود، خواجه کجاست؟
روی کار این چنین که می بینم
جای واحسرتا و واویلاست
❈۲۳❈
دست گستاخئی دراز کنیم
سر تابوت خواجه باز کنیم
تا چگونه ست رنگ رخسارش
یا چه رنگست لعل دربارش
❈۲۴❈
تا جگرخوار یا شکر خوارند
در قفس طوطیان گفتارش
تا کجا برد پستۀ تنگش
آن شکر خندۀ بخروارش
❈۲۵❈
یا بغربیل مرگ بیخته اند
خاک ادبار بر دورخسارش
آه کز گرد راه و رنج سفر
نه بر آب خودست دیدارش
❈۲۶❈
نه خوشابست درّ دندانش
نه درستست چشم بیمارش
تند باد اجل پریشان کرد
زلف مشکین و چین دستارش
❈۲۷❈
تیز برخاست آتش از جانش
زود بنشست باد و بازارش
دوری از ما، اگر چه نزدیکی
همچو آتش درون تاریکی
❈۲۸❈
دیدی آن دولت و جوانی او
وان همه لطف و خوش زبانی او
سر بسودا کشد اگر دل من
کند اندیشه در معانی او
❈۲۹❈
نامش از آسمان بلندترست
رفت زیر زمین نشانی او
جان شیرین بضاعتش دادم
درد دل بود ارمغانی او
❈۳۰❈
ملک الموت نیک سنگ دلست
که نبخشود بر جوانی او
مگرش قصد کرد تا نکند
لطفش ابطال جانستانی او
❈۳۱❈
جان خود همچو صبح در لب داشت
دلم از بهر مژدگانی او
همه در عمر رکن دین افزود
هر چه کم شد ز زندگانی او
❈۳۲❈
خود نبینی که کوتهی شبست
که درازی روز را سببست
حاصل دور روزگار اینست
همه را انتهای کار اینست
❈۳۳❈
چند پوییم هرزه از چپ و راست
چون سرانجام رهگذار اینست
چند از این گونه گون شمار غلط
چون فذلک زهر شمار اینست
❈۳۴❈
ای زجام حیات مست و غرور
مستی عمر را خمار اینست
غم کاری مخور که بار دلست
چون سرانجام کار و بار اینست
❈۳۵❈
ای همه روزگار در غم و رنج
فضل رنجست و روزگار اینست
تودۀ خاک در برابر ماست
زان چنان خواجه، یادگار اینست
❈۳۶❈
گرچه این حال صعب واقعه ییست
چه توان؟ حکم کردگار اینست
خاک ری خود غریب دشمن بود
ورنه او را چه وقت رفتن بود
❈۳۷❈
سخت جاییست جای اسمعیل
کو شکوه و لقای اسمعیل
ای دریغا که تخته بند فناست
صورت دلگشای اسمعیل
❈۳۸❈
خود همیشه بلای جان بودست
عید اضحی برای اسمعیل
گر قبول اوفتد کنیم همه
جان فدای بقای اسمعیل
❈۳۹❈
ای ز دست تو زاده فیض سخا
همچو زمزم ز پای اسمعیل
زان جهانت بدست بوس آمد
شاد باش ای وفای اسمعیل
❈۴۰❈
گر نوای تو بود تا بکنون
تویی اکنون نوای اسمعیل
بدعا آیم و درین موسم
مستجابست دعا اسمعیل
❈۴۱❈
جاودان باد در سرای وجود
جان مسعود و صاعد و محمود
عمرت از آرزو زیادت باد
کرمت طبع و خیر عادت باد
❈۴۲❈
چون تو القاء درس شرع کنی
منصب مشتری اعادت باد
تیر سر تیز گرنه مادح تست
دست فرسودۀ بلادت باد
❈۴۳❈
عقل کل را چو من درین حضرت
زده زانسوی استفادت باد
گرچه این ملک آدمی را نیست
همه آن باد، کت ارادت باد
❈۴۴❈
دست گیر برادت در حشر
حسرت غربت و شهادت باد
انچه با اهل فضل و دانش هست
نظرت سوی من زیادت باد
❈۴۵❈
بیشتر زانکه ناگهت گویند
که فلانی را سعادت باد
ای جهان آفرین، بقدرت کن
آن جوانرا غریق رحمت کن
کامنت ها