کمالالدین اسماعیل:تا زلف مشکبار به رخ برفکندهای سوزی ز رشک در دل مجمر فکندهای
❈۱❈
تا زلف مشکبار به رخ برفکندهای
سوزی ز رشک در دل مجمر فکندهای
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکندهای
❈۲❈
چون غنچه تا قبای نکویی ببستهای
صد باره لاله را کله از سر فکندهای
چندین هزار دل که ز عشّاق بردهای
در زلف بستهای و گره برفکندهای
❈۳❈
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکندهای
در آرزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکندهای
❈۴❈
ما همچو غنچهایم که دل در تو بستهایم
تو نرگسی نظر همه بر زر فکندهای
بر ما درازدستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
❈۵❈
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم به سان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت:
این شادی کسی که در این دور خرّمست
❈۶❈
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
❈۷❈
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
❈۸❈
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل به حلقهٔ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
❈۹❈
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم به یک کرشمهٔ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
❈۱۰❈
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که بِهْ زو دبیر نیست
این باد فتنهجوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
❈۱۱❈
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هرچند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
❈۱۲❈
مژگانت جای در دل هرکس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
❈۱۳❈
لفظ تو رشک نظم ثریّا همیشود
قدر تو تاج گنبد خضرا همیشود
با رای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند به هرزه و رسوا همیشود
❈۱۴❈
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که به دریا همیشود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همیشود
❈۱۵❈
تا دست دُرفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همیشود
سودای دختران ضمیر تو میپزد
راز دلش ز اشک هویدا همیشود
❈۱۶❈
هنگام سرزنش به زبان صریر گفت:
بس سر که خیره در سر سودا همیشود
این تیره خاکدان به مکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
❈۱۷❈
قهرت به کار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
باد فنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
❈۱۸❈
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
❈۱۹❈
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر به گریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
❈۲۰❈
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
❈۲۱❈
ای اهل فضل را به قدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
❈۲۲❈
از دست بندگان تو هر لحظه میچکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
❈۲۳❈
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
❈۲۴❈
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار و ارتعاش
❈۲۵❈
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز میکند
خود صبر کن که چشم کنون باز میکند
❈۲۶❈
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته به خامهٔ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
❈۲۷❈
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست به تبدیل حالها
❈۲۸❈
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
❈۲۹❈
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحهای
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یارب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد
کامنت ها