کامبیز صدیقی کسمایی:این طرف قل قل سماوری بزرگ،
❈۱❈
این طرف
قل قل سماوری بزرگ،
تخت و - روی تختِ قهوه خانه - چند مرد،
چند استکان چای.
❈۲❈
آن طرف ولی فقط
درخت ها...
درخت ها...
درخت ها...
❈۳❈
می توان حساب کرد
من
صاحب تمام سکه ام
❈۴❈
صاحب تمام سکه ای که در کف من است.
مثل دلق کهنه اش چه پاره پاره است
ابرهای تیره در بسیط آسمان...
❈۵❈
«حق» دوباره گفت و لب به گفت و گو دوباره باز کرد:
قصه را برای روز دیگری گذاشتم
چون گرسنه ام.
❈۶❈
ای عزیز!
مثل برف
مثل سردیِ هوایِ دی،
خصم پابرهنگان مباش؛
❈۷❈
مثل فقر
مثل احتیاج.
«هو» دوباره گفت و هر دو دست را به هم دوباره کوفت.
❈۸❈
می توان حساب کرد
او در این زمان
نصف سکهٔ مرا زِ من گرفته است.
ناگهان
❈۹❈
در کنار من
یک غریبه موذیانه خنده کرد و گفت:
شاهنامه آخرش خوش است.
کامنت ها