کامبیز صدیقی کسمایی:ناگاه ریخت باران به روی لوحِ خیابان
❈۱❈
ناگاه ریخت
باران به روی لوحِ خیابان
طرحِ عبورِ رهگذران را که با شتاب
از دامن غروب
❈۲❈
اکنون به سوی یک شب پاییز می دوند.
من راه می روم
من فکر می کنم
❈۳❈
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
در غصه بود
و ای کاش
❈۴❈
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
❈۵❈
ای کاش یک نفر
تنها به جای مردم بر روی خاک
می مرد.
و ای کاش
❈۶❈
آن یک نفر
که گفتم
من بودم.
ساعت نواخت زنگ و سپس باز هم نواخت
❈۷❈
از دنگ دنگ ساعت میدان شهر خویش
سر را بلند کردم و دیدم
در آسمان، که در بغل ابر تیره بود
شب بال می زند.
❈۸❈
تنها زمان به روی زمین جاودانه است
دیدم همینکه این سخنم را شنید،
اشک مهلت نداد تا که بگویم: «دریغ» و باز
❈۹❈
آمد دوان، به دامن من آویخت.
کامنت ها