کامبیز صدیقی کسمایی:«آزاد کیست؟» گفتم. دوباره گفت:
❈۱❈
«آزاد کیست؟» گفتم.
دوباره گفت:
«آزاد اوست!»
با دست خود اشاره به یک گوشه کرد.
❈۲❈
گفت:
«آزاد اوست!»
کردم نگاه - کاش نمی کردم-
دیدم
❈۳❈
یک مُرده را که روی زمین سیاه چال
افتاده بود.
دشمن یقین همین را می خواست.
❈۴❈
اکنون رفیق من
در این سیاه چال
یک مُرده است.
دشمن یقین همین را می خواست.
❈۵❈
آه این شهید
یک روز
شمشیر خویش را
❈۶❈
در آخرین نبرد
و آخرین شکست
بر کندهٔ دو زانوی خود بشکست؛
تسلیم شد.
❈۷❈
دشمن یقین همین را می خواست.
آنگاه این شهید
در زیر تازیانهٔ دشمن
❈۸❈
در سنگلاخ ها
با آن دو پای خستهٔ پر تاول
با آخرین تلاشِ عبث راه می سپرد.
در سنگلاخ ها
❈۹❈
در آفتاب داغ.
دشمن یقین همین را می خواست.
آنگاه این شهید
❈۱۰❈
می رفت تا به آن سوی خندق.
می رفت با آن دو پای خستهٔ پر تاول.
می آمد اینجا
❈۱۱❈
- میان قلعه - که از یاد تا رود
بر باد تا رود
دشمن یقین همین را می خواست.
❈۱۲❈
اینجا
یک روز این شهید
بر کندهٔ دو زانوی خود آرام
❈۱۳❈
سر را نهاده بود، می گفت:
ما را فقط به جان تو، تقلید زندگی است.
دشمن یقین همین را می خواست.
❈۱۴❈
دشمن نگاه کن که چه پیروز شد.
فاسد شدیم، فاسدِ فاسد، به جان دوست!
در خویش مرده ایم.
دیگر به فکر آنچه که باید بود
❈۱۵❈
ما نیستیم.
حتی تمام خاطره ها را
از یاد برده ایم.
❈۱۶❈
دشمن یقین همین را می خواست.
کامنت ها