کامبیز صدیقی کسمایی:باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق تا صدایی شاید...
❈۱❈
باز کردم همهٔ پنجره ها را با شوق
تا صدایی شاید...
تا مگر زمزمه ای از آن دور...
خبری اما نیست
❈۲❈
و در این لحظه که من می لرزم؛
باد پاییزیِ سرد
ناگهان در بغلم می گیرد.
❈۳❈
تا مگر در بغل خود گیرم
سایه ام را که به دیوار اتاقم لرزید
می گشایم آغوش
می دوم اما شمع
❈۴❈
می شود از نفسِ بادِ پگاهان خاموش
سایه ام می میرد.
کامنت ها