کامبیز صدیقی کسمایی:«مژده... او آمد از همان جایی که می دانی ... که می دانم».
❈۱❈
«مژده... او آمد
از همان جایی که می دانی ... که می دانم».
قاصد این را گفت و پَس پَس رفت و
آن سو تر که یک در بود ایستاد و
❈۲❈
ناگهان بر پنجهٔ یک پای خود چرخید.
کرد از هم باز در را با چه شدت،
باز در را بست.
❈۳❈
با دو چشم خسته از بی خوابی دوشین
در پگاهان، با چه شوقی زن
می گشاید کومه اش را «دَر»
می فشاند چون سبک بالان به ساحل پر.
❈۴❈
آن سوی این کومه و آن زن
- عجب این منظره زیباست -
می گذارد پای خود را بر بسیطِ ساحل غمناک
❈۵❈
مرد بندر، مرد ماهیگیر...
کامنت ها