کامبیز صدیقی کسمایی:چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر تا بخواند ناودان؛ آواز.
❈۱❈
چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر
تا بخواند ناودان؛ آواز.
آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را
باز می بینم.
❈۲❈
مثل شیری، در قفس مانم.
در اتاق خود،
می روم بالا و پایین، باز می آیم.
❈۳❈
می پرم
چون چلچله
بی وقفه، در آفاق اندیشه،
و نمی گیرم، دمی آرام.
❈۴❈
در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد.
صاعقه گه گاه
می زند، در پشت شیشه، بال.
❈۵❈
می کند خلوت،
تمام کوچه های شهر را
شب، باز.
می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد.
❈۶❈
باد، از آن سوی کوهِ دور می آید.
بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت
آسمان را، بر زمین کوبم.
❈۷❈
من نهال آرزویم را
با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند،
که نمی ترسند از رفتن.
می روم، ماندن نمی دانم.
❈۸❈
موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد.
گر بمانم، سنگ می گردم.
زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست.
می توان هم باز از هم کرد.
❈۹❈
می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید.
می توان
با جنبشی
از دانه تا گل رفت.
❈۱۰❈
زندگی را، دوست می دارم.
عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند.
دوست می دارم کسانی را که
❈۱۱❈
چون من
دیگران را، دوست می دارند.
من نمی مانم، نخواهم ماند.
آب راکد نیستم ای دوست!
❈۱۲❈
آب راکد، از برای کرمها، خوب است.
می روم، ماندن نمی دانم.
موجم و هر حرکتم
صد موج
❈۱۳❈
در دریا می اندازد.
گر بمانم، سنگ می گردم.
مرگ موجی، مرگ دریا نیست.
مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود.
❈۱۴❈
مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست.
مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است.
موجم و با حرکتم، تکرار می گردم.
❈۱۵❈
آمدم، از قرن های دور
می روم، تا قرن های دیگری
بس دورتر از آنچه
در پندار می آید.
❈۱۶❈
موجم و ماندن نمی دانم.
می کنم، کاری که باید کرد.
می روم، راهی که باید رفت.
در «شدن» هستم.
❈۱۷❈
تا که دست افشان کنم صد موج دریا را،
پای کوبان می روم
ماندن نمی دانم.
می روم تا واپسین قدرت که دارم
❈۱۸❈
باز،
می روم
ماندن نمی دانم.
❈۱۹❈
در شدن، هستم.
دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل.
ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا.
زندگی را دوست می دارم.
❈۲۰❈
آن چنان که، رود دریا را.
آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را.
در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست!
❈۲۱❈
من از آن قومم که
«آری»
بر زبان هرگز نیاوردند.
زندگی را دوست باید داشت.
❈۲۲❈
زندگی را، آب باید داد،
تا گیاهی، بارور گردد.
زندگی را
در خیابانهای شهر خویش
❈۲۳❈
باید برد.
زندگی را گر ببندی می شود کوچک
مثل مغز دشمنان ما.
زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد.
❈۲۴❈
با سری افراشته، چون کوه
ایستاده بر دو پا
مغرور
می گویم:
❈۲۵❈
موج، می داند چه می گویم.
آن که می گوید که باید ماند
لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند.
❈۲۶❈
زندگی، بازی نبود و نیست.
زندگی، ابزار کار و دست انسان است.
زندگی، کار است.
جنگ باید کرد،
❈۲۷❈
با کسانی که خراب و زشت می سازند
کوچه باغ زندگی را. باز
جنگ باید کرد،
با کسانی که گلوی خلق ها را سخت
❈۲۸❈
در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ
می فشارند و رها یکدم نمی سازند.
زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما»
درک باید کرد.
❈۲۹❈
زندگی را، فتح باید کرد.
زندگی، کار است
کار اگر باشد
❈۳۰❈
می توان هر مشکلی را،
سخت آسان کرد.
کار اگر باشد
با سفینه های کاملتر
❈۳۱❈
آدمی تا اخترانی دورتر از ماه
می تواند کرد روزی عاقبت پرواز.
زندگی، امشب اگر بر روی کوه قاف هم باشد
تا به چنگ افتد
❈۳۲❈
به اعماق هزار افسانه، چون سیمرغ
باید رفت.
بال باید زد به کوه قاف.
زندگی باشد اگر فرسنگ ها فرسنگ دور از ما
❈۳۳❈
تا به دست آید، به پا باید
هفت کفش آهنین را کرد.
هفت کوه و دشت و صحرا را
بدون وقفه
❈۳۴❈
باید پشت سر بگذاشت.
زندگی، چون قرص نانی هست
مثل یک قحطی زده، آن را، حریصانه،
❈۳۵❈
گاز باید زد.
زندگی شیرین تر از لبخند زیبایی است،
بر لبان کودکی، در خواب.
زندگی
❈۳۶❈
مثل پرِ طاووس
وقتی باز می گردد،
بس تماشایی است.
❈۳۷❈
کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است.
همتی باشد اگر
بی شک
می توان از پیله بیرون رفت.
❈۳۸❈
می توان پروانه شد، پر باز کرد
پرواز کرد، پرواز.
می توان
❈۳۹❈
بر پنجره های اتاق زندگانی
پرده های تیره ای آویخت
و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد.
یا نشست و آیه های یأس را سر داد.
❈۴۰❈
می توان، با اعتقادِ راسخی اما
تمام پنجره ها را
باز از هم کرد
و به سوی خویش
❈۴۱❈
طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد.
انزوا؛ دیوار پوشالی است.
باید این دیوار را با خاک یکسان کرد.
❈۴۲❈
عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت.
عشق را باید:
مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند.
❈۴۳❈
عشق را باید:
هزاران ریشه کرد و
هر کجا رویاند.
عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست!
❈۴۴❈
همتی کن، خویش را، دریاب.
چشم ها را باز کن
بنگر:
زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست
❈۴۵❈
زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست.
زندگی را می توان فهمید
چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج.
زندگی را، می توان حس کرد،
❈۴۶❈
چون پرستویی
که سوی سرزمین گرمسیری
می کند پرواز.
❈۴۷❈
زندگی باید:
غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه.
ساده باشد، مثل آیینه.
❈۴۸❈
زندگی مانند یک سکه است.
شیر
یا
خط؟
❈۴۹❈
- شیر.
من در این هنگامهٔ هنگامه ها، ای دوست!
شیر می خواهم، دوباره شیر.
❈۵۰❈
زندگی، کار است.
کار، انسان را
چیرگی می بخشد و امید.
کار اگر باشد یقین من نیز
❈۵۱❈
می توانم نیمه ای انسان،
نیمه ای دیگر خدایی شد.
آرشی هستی تو، ای انسان!
از برای اینکه توران شهرها سازی
❈۵۲❈
تیرِ همت را
در کمانِ جانِ خود بگذار
و به سوی بینهایت دور می انداز.
❈۵۳❈
همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک
گوهری نایاب می گردد.
نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان!
وحشتی از آدم برفی نباید داشت.
❈۵۴❈
آدم برفی پس از یک تابش خورشید
آب می گردد.
وحشتی از زندگی در دل نباید داشت.
❈۵۵❈
مرد باید بود و بی وحشت.
زندگی
- باری-
مساوی هست با حرکت.
❈۵۶❈
زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت.
زندگی یعنی که باید شد.
زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار.
می روم، ماندن نمی دانم.
❈۵۷❈
می کنم کاری که باید کرد.
می روم راهی که باید رفت.
موجم و هر حرکتم
صد موج
❈۵۸❈
در دریا، می اندازد.
گر بمانم، سنگ می گردم.
باز می خواند، شبانگاهان،
ناودان آواز باران را.
❈۵۹❈
نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز.
شب به پایان می رسد آخر...
کامنت ها