کامبیز صدیقی کسمایی:نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید نمی دانم چرا در چشم من
❈۱❈
نگاهم رفته تا آن دور، تا خورشید
نمی دانم چرا در چشم من
خورشید
چونان عنکبوتی پیر می ماند
❈۲❈
که در این لحظهٔ پر ارج!
که در این لحظهٔ شیرین!
تنیده تارهای پرتو خود را
بدست و پای مردم
❈۳❈
- مردها، زن ها -
که اکنون در خیابانند،
که اکنون - در میان شهر ما - سر در گریبانند.
و می ریزد،
❈۴❈
بروی کوچهٔ خاموش
طرح دوره گردانی که می نالند.
و می بینم میان کوچه یک زن را،
که با زنبیل از بازار می آید.
❈۵❈
میان کوچه ها، مانند نهری، زندگی جاری است.
در این هنگام، در گوشم
طنین افکن؛ صدای چرخ یک گاری است.
❈۶❈
من اکنون دوست می دارم؛
دو دستِ پینه دوزی را، که در این کوچه می بینی.
و دستِ خستهٔ حمالِ پیری را
❈۷❈
که زیر بار سنگینی، عرق از چهره می ریزد.
و دستِ گرمِ دخترهایِ قالیبافِ مسکین را
که شب ها بر حصیری پاره می خوابند.
و دست مهربان زارعینی را
❈۸❈
که در این لحظه، داسی را
میان مزرعه
در مشت خود دارند.
و دست آن کسانی را، که چون من، روز و شب تنهای تنهایند.
❈۹❈
من اکنون دوست می دارم؛
دو دست مرد ماهیگیر را، در بندر نزدیک.
و دست کارگرها را
که می دانم
❈۱۰❈
در این ساعت به چرک و روغن آلوده است.
و در آن دورها
دست عشایر را
که گویا
❈۱۱❈
چون عقابی
بر فراز کوهساران، آشیان دارند.
و دست آن کسانی را
که پشت میله ها
❈۱۲❈
تنهای تنهایند.
و من شهر فقیرم را
و من اکنون تمام مردم شهر فقیرم را
چنان چون جانِ شیرین دوست می دارم.
❈۱۳❈
و من بس دوست می دارم
تمام آن کسانی را، که چون من عشق می ورزند
تمام آن کسانی را، که چون من دوست می دارند.
❈۱۴❈
نمی دانم که در من این چه احساسی است
دلم امروز
می خواهد
ترا با مهربانی در بغل گیرم.
❈۱۵❈
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.
❈۱۶❈
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
سفید و سرخ را، امروز
سیاه و زرد را، امروز
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
❈۱۷❈
مپندارید من مَستم،
که من هشیار هشیارم
بدانائی قسم
❈۱۸❈
بر این زمین
ای خواب! ای بیدار!
فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج
فقط در لحظه هایی این چنین شیرین
❈۱۹❈
یقین دارم که من
هستم.
بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم
❈۲۰❈
مرا بگذار تا گویم
ترا چون جان شیرین، دوست می دارم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
❈۲۱❈
باش.
خودم را کاملا خوشبخت می دیدم
اگر امروز؛
❈۲۲❈
زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود
و من آن سیب را در دست خود
احساس می کردم.
❈۲۳❈
دلم امروز می خواهد بهر آهو بگویم:
عشق من، ای عشق!
به هر گرگی
بروی این زمین:
❈۲۴❈
ای دوست!
دلم امروز می خواهد
که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است
❈۲۵❈
درِ سلول زندان را.
بروی هر کسی
بر خاک
در هر جا که زندانی است.
❈۲۶❈
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
چنان اجداد خود، در پیش از تاریخ
میان جنگلی تاریک
میان جنگلی پر خوف؛
❈۲۷❈
از یک صاعقه
یک رعد
یک آتشفشان
یک باد.
❈۲۸❈
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
نمی دانم که در من
این چه احساسی است.
❈۲۹❈
طبیعت!
ای خدای باستانی!
ای خدای خوب!
طبیعت؛ ای خدای من!
❈۳۰❈
اگر خوبم؛ یقین این خوبیم از توست.
و این اعجاب آور معجزه، از توست؛
که از آفاقِ قلب خسته ام
ابر کدورت
❈۳۱❈
دور می گردد،
کدورت از تمام ناامیدی ها
کدورت از تمام نامرادی ها.
دلم می خواست
❈۳۲❈
در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛
تمام مردم روی زمین
اینجا کنارم
صاحب یک دست می بودند
❈۳۳❈
و من با یک جهان شادی
و من با یک جهان لذت
میان دست خود، آن دست را
احساس می کردم.
کامنت ها