کامبیز صدیقی کسمایی:بار دیگر شب مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
❈۱❈
بار دیگر شب
مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
از درون بطری پندار من، آرام
بال می گیرد.
❈۲❈
هان ... تو می بینی؟
آن ستاره
کز مدار خود
❈۳❈
جدا گردید
چون کبوترهای در پرواز می ماند.
من نمی دانم که اکنون بر کدامین شاخهٔ سرسبز
زنجره آواز می خواند.
❈۴❈
بار دیگر شب
عطر مستی آور گلهای وحشی را
روی بال باد می دوزد.
❈۵❈
ماه چون فانوس خوشرنگی،
روی بام شهر می سوزد.
بار دیگر شب
❈۶❈
در تلاشی گرم، مشغول است.
می زند
بر سنگفرش کوچه ها، سر را
می تکاند
❈۷❈
بال زرافشان اختر را
می خزد آهسته دور کوه
روی صدها پونهٔ وحشی
پای صدها جنگل انبوه.
❈۸❈
هان... تو می بینی؟
آن ستاره
کز مدار بازوان من
❈۹❈
جدا گردید
چون کبوترهای در پرواز می ماند.
در افق، در قلب تاریکی
او در این هنگام، گم گردید.
❈۱۰❈
من یقین؛ امشب دگر او را نخواهم دید.
بار دیگر من
مثل آن غولی که در افسانه ها گویند
❈۱۱❈
از درونِ بطری اندوه خود، آرام
بال می گیرم.
کامنت ها