کامبیز صدیقی کسمایی:دست خسته ام تا دریچه را زهم گشود
❈۱❈
دست خسته ام
تا دریچه را زهم گشود
ناگهان به من
شبِ پر از ستاره ای
❈۲❈
درود گفت.
در سکوت شب؛
- من که مست باده ام
من که
❈۳❈
مثل چشمه صاف و ساده ام -
با تو ای عزیز!
با ستاره ها و مرغ حق
با نسیم شب، که در ترنم است
❈۴❈
حرف می زنم.
دوستان من!
درد من
❈۵❈
مثل درد غربت است.
مثل درد آدمی که
مرگ بهترین رفیق خویش را بچشم دید...
نه...
❈۶❈
یقین که اشتباه می کنم،
درد من، به هیچ درد دیگری شبیه نیست
جز به درد من.
مثل خشم من، به خشم من.
❈۷❈
مثل مشت من، به مشت من.
من بجز خودم
شبیه هیچ کس
❈۸❈
بروی خاک نیستم.
پای پنجره، نشسته ام.
خسته ام.
کامنت ها