کامبیز صدیقی کسمایی:در شب بزرگ دشت آسمان بمن
❈۱❈
در شب بزرگ دشت
آسمان بمن
- تولد ترا که شعر تازه ای -
نوید داد.
❈۲❈
دشت بیکرانه را
نظاره می کنم
مشت قله را، که بر دهان آسمان تیره می خورد
❈۳❈
دست بیقرار یک شهاب را
سوی دامن افق، که ناگهان دراز می شود.
شب
دوباره شب
❈۴❈
دوباره شب
در درون پیکرم، شناور است.
در افق چه دید؟
❈۵❈
اسب سرکشی
که بر دو پای خود
بلند شد.
زنجره، میان سبزه های تازه، سوت می زند.
❈۶❈
در جهان اگر حقیقتی وجود داشت
آن حقیقت
ای زمین!
بدون شک
❈۷❈
روز و شب، تلاش من برای هیچ بود.
روز و شب قمار زندگی
و باختن
❈۸❈
و باختن
و باختن
روز و شب، ز آرزو
قصر کاغذی، برای خویش ساختن.
❈۹❈
خسته می شوم،
خسته از خیانتی که زندگی است.
مثل بهمن
❈۱۰❈
از فراز قلهٔ غرور خود
سقوط می کنم.
من؛ تمام خشم مردم زمین کهنه را
❈۱۱❈
در میان مشت خود
- که بسته است -
جای داده ام.
از زمان کودکی؛ منم که غصه را شناختم.
❈۱۲❈
از زمان کودکی؛ منم که فقر را.
وحشت تمام مردم زمین، ز جنگ سوم است.
وحشتم ولی ز خویش
❈۱۳❈
من
زیادیم
چو مرزها
که: بر زمین.
❈۱۴❈
بر زمین نشسته ام.
بیقرار کوه و دشت و جنگل و درخت ها.
از برای من
❈۱۵❈
که خسته ام
طبیعت است:
آخرین فریب
آخرین پناهگاه.
کامنت ها