خاقانی:گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
❈۱❈
گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب
جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس
برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
❈۲❈
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب
گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند
از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب
❈۳❈
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
❈۴❈
اقطاع این سوار ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب
کامنت ها