خاقانی:دل سکهٔ عشق مینگرداند جان خطبهٔ عافیت نمیخواند
❈۱❈
دل سکهٔ عشق مینگرداند
جان خطبهٔ عافیت نمیخواند
یک رشتهٔ جان به صد گره دارم
صبرش گرهی گشاد نتواند
❈۲❈
گفتی به مغان رو و به می بنشین
کاین آتش غم جز آب ننشاند
رفتم به مغان و هم ندیدم کس
کو آب طرب به جوی دل راند
❈۳❈
ساقی دیدم که جرعه بر آتش
میریزد و خاک تشنه میماند
بر آتش ریزد آب خضر آوخ
من خاک و اسیر باد و او داند
❈۴❈
چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت
کو جرعه چرا بر آتش افشاند
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند
❈۵❈
هان چشم من است ساقی و اشکم
درد است و رخم سفال را ماند
جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند
❈۶❈
ای پیر مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند
خمار شما ندارد آن رطلی
کو عقل مرا تمام بستاند
❈۷❈
کهسار شما نیارد آن سیلی
کو سنگ مرا ز جا بگرداند
خاقانی نخل عشق شد تازه
کو دست طلب که نخل جنباند
کامنت ها