خاقانی:ز باغ عافیت بوئی ندارم که دل گم گشت و دلجویی ندارم
❈۱❈
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
❈۲❈
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
❈۳❈
بسازم مجلسی از سایهٔ خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
❈۴❈
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
❈۵❈
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
❈۶❈
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
کامنت ها