خاقانی:تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
❈۱❈
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من
با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
❈۲❈
باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
❈۳❈
ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب
راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن
من که چو کژدم ندارم چشم و بیپایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن
❈۴❈
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن
❈۵❈
سالها شد تا دل جانپاش ازرقپوش من
معتکفوار اندر آن زلف سیه دارد وطن
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن
❈۶❈
در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر
تا ابد بیرخصت خاقان اعظم برمکن
کامنت ها