خواجوی کرمانی:بگفتش که این زخمها مردنی نباشد بگفتا شنو ای دنی
❈۱❈
بگفتش که این زخمها مردنی
نباشد بگفتا شنو ای دنی
زنم بر تهیگاهت این بار تیغ
بدرم جگرگاه تو بیدریغ
❈۲❈
همه رودهایت بریزم در آب
کشم این زمانت به درد و عذاب
مگر بشنوی پندهایم روان
ازین بحر بیرون روی در زمان
❈۳❈
که نزدیک ساحل رسیدیم ما
ز تو ضرب مردی بدیدیم ما
کنی ابن عمم ز زندان خلاص
برون آورش همچو زر از رصاص
❈۴❈
ره خویش گیریم و گردیم باز
همه کینها در نوردیم باز
به شرطی که دیگر به فغفور چین
نداری سرمایه دشواره کین
❈۵❈
ببستند عهد و گرفتند راه
ابر کتف او بود آن رزمخواه
به ساحل ره خویش بگرفت پیش
همی شد نهنکال آن زشت کیش
❈۶❈
مر آن لشکر زابلی سر به سر
همی در عقب رفتن آهستهتر
به خشکی چو آمد نهنکال دیو
بگفتش که ای سام پر مکر و ریو
❈۷❈
رساندی به مکرم درین جایگاه
ابا لشکر و رایت و دستگاه
به دامت گرفتارم ای نامور
فرود آی از گردنم ای پسر
❈۸❈
به همراه باشیم هر دو به هم
رویم اندرین کوه بی درد و غم
گشایم ز بند ابن عمت روان
بیارم به پیش تو ای پهلوان
❈۹❈
ازین جای برخیز و رو تا به چین
در آن جای فغفور شه را ببین
بگوی از من او را که ای شهریار
ز ما جمله بدها تو معذور دار
❈۱۰❈
ولی مر خرابی که کردم ز پیش
بدان ای شهنشاه فرخنده کیش
بدم عاشق دختت ای شهریار
که کردم ستیزه در آن روزگار
❈۱۱❈
کنون این دلاور که پیدا شدست
ز عشق پریدخت شیدا شدست
چگویم شها تا به شمشیر کین
چه کرد این دلاور به دریای چین
❈۱۲❈
نیارم بیان کردن احوال او
همان مردی و زخم کوپال او
ز دیوان من کشت پنجه هزار
به زخم دم تیغ زهر آبدار
❈۱۳❈
بسی غرقه گشتند در بحر آب
بخورندشان ماهیان در شتاب
طعم کندم ای شاه از دخترت
از آن سرو دلجوی مه پیکرت
❈۱۴❈
همی گوی میباش آنجا به چین
شب و روز دیدار دلدار بین
که قطع نظر کردهام زان پری
تو باید کزان ماهرخ برخوری
❈۱۵❈
همی گفت و جانش خبردار نه
ورا غیر آزار خود کار نه
که باشد در روز هیجا و کین
کشم سام را آورم رو به چین
❈۱۶❈
بیارم پری دخت مه روی را
نگار سمن بوی دلجوی را
جهان بگذرانیم با روی او
شب تیره سازیم با موی او
❈۱۷❈
ندانست سام آن زمان مکر وی
فرود آمد از دوش آن زشت پی
به همراه هم راه رفتند زود
نهنکال در فکر اندوه بود
❈۱۸❈
که چون مکر سازد ابا سام گرد
ز دستش برد جان بدان دستبرد
درین گفتگو کشتی آمد پدید
همه لشکری سر به سر در رسید
❈۱۹❈
ز کشتی برون آمدند آن زمان
نهادند سر در پی پهلوان
مر آن هر دو عادی به همراه هم
ز عشق پریدخت گشته دژم
❈۲۰❈
بدانست سام از ره صادقی
که دارد شریکی در آن عاشقی
به دل گفت اگر نکشمش خوار و زار
درین دور گردون نگیرم قرار
❈۲۱❈
ببین اینچنین دیو وارون زشت
که گشتست عاشق به حور بهشت
سه روز و سه شب راه رفتند باز
رسیدند در پای کوه دراز
❈۲۲❈
فرود آمدند آن زمان لشکری
در آن پای کهسار بیداوری
چو شب آهن روز را آب داد
به الماس شب روز را تاب داد
❈۲۳❈
بجنبید در پای کوه آن سپاه
گرفتند بالای کهسار راه
همی رفت سام و نهنکال دیو
سری پر ز جوش و دلی پر غریو
❈۲۴❈
به بالای آن کوهسار آمدند
وز آنجا به یک مرغزار آمدند
فرود آمدند آن زمان سر به سر
نهنکال دیو و یل نامور
❈۲۵❈
بفرمود بزمی نهنکال زود
که باشد در آن بزم رود و سرود
رسیدند در لحظه رامشگران
بر آراسته ساز از هر کران
❈۲۶❈
ز چنگ و نی و ناله ارغنون
صدا رفت تا گنبد نیلگون
به خود راست کرده نهنکال باز
که چون مست گردد یل سرفراز
❈۲۷❈
به مستی کشد مرد را در زمان
ره شهر فغفور گیرد روان
بگیرد مر اورا کشد زیر بند
بیارد پریدخت را بی گزند
❈۲۸❈
چو سه دور از باده اندر گذشت
نهنکال گفتش به دیوی که نشت
که قلوش که مانده به بند گران
گشایندش از بند آن پهلوان
❈۲۹❈
بیارید او را به نزدیک ما
که افروزد این جان تاریک ما
روان رفت دیو و مر او را ز بند
برون کرد و کردش بسی ارجمند
❈۳۰❈
بیاورد او را به نزدیک سام
به پا خاست سام و بدو داد جام
نشاندش ز پا آن گو نامدار
بگفت این همه باشد از روزگار
❈۳۱❈
به زابل زبان گفت با سام یل
که این بزم راه هست آخر جدل
درین بزم کم خور می و هوش دار
همه ساز جنگت در آغوش دار
❈۳۲❈
رقیب تو باشد مرین دیو نر
تو با آن خوری باده ای نامور
مبادا بلائی درآید به پیش
که پیچی در آن دم به احوال خویش
❈۳۳❈
مبادا که از ما بود پر ز بیم
زند این زمان طبل زیر گلیم
تو خود هیچ دانی چه کردیم ما
در آن روی دریا بدین دیوها
❈۳۴❈
مخور می دگر این زمان خوش بخواب
که ما پاسبانیم و سر پر شتاب
بخوابید از مکر سام آن زمان
که یعنی که مستم بختم روان
❈۳۵❈
چو قلواد و قلوش ستاده به پیش
همه واقف آن گو پاک کیش
نهنکال در مکر و تلبیس بود
به حیله به کردار ابلیس بود
❈۳۶❈
دلیران زابل همه در قطار
ستاده بر پهلو نامدار
هزار و صد شصت دیو دمان
بفرمود بدستان که از ناگهان
❈۳۷❈
که تا اندر آنجا کمین آورند
همه روی خود را به چین آورند
از آن حال بد سام یل بیخبر
بخوابیده بد آن گو نامور
❈۳۸❈
چو نصفی ز تیره شب اندر گذشت
همی گفت قلواد یک سرگذشت
که برخاست شور و فغان و غریو
بجستش ز جا خود نهنکال دیو
❈۳۹❈
چو غوغا شنید آن زمان سام یل
ز جا اندر آمد چو تیر اجل
بزد دست و بربود گرز گران
بگفت این بود کار تیره روان
❈۴۰❈
هر آن کو به دیوان کند اعتقاد
بود باد در دستش ای بدنژاد
بگفت و برآورد پس گرز کار
بزد بر سر دیو بیاعتبار
❈۴۱❈
که یک شاخ آن دیو در هم شکست
یکی آه از جان شومش بجست
بزد نعره سام نریمان روان
به قلواد و قلوش هم اندر زمان
❈۴۲❈
که بیدار باشید و هشیار بید
ز دیوان تن خود نگهدار بید
یکی نعره زد از غضب سام گرد
که هوش از سر نره دیوان ببرد
❈۴۳❈
پس آن لشکر و آن دو زابلنژاد
به دیوان فتادند چون گردباد
ز غیرت رخان را برافروختند
دو دستی همه گرز میکوفتند
❈۴۴❈
طراقا طراق عمود گران
همی شد برین نیلگون آسمان
شد از تیر سوراخها سینها
نمیماند در سینها کینها
❈۴۵❈
چو تیر از ره راستی میشتافت
چو با راستی بود مو میشکافت
کمند از کمینگه گلو میگرفت
همه را حلق عدو میگرفت
❈۴۶❈
یکی شور و افغان پدیدار شد
نهیبش سوی چرخ دوار شد
یکی گفت گیر و یکی گفت دار
یکی گشته کشته یکی بیقرار
❈۴۷❈
دلیران زابل چو شیران مست
به دیوان فتادند کردند پست
یکی نعره زد سام گرد از یلی
برآورد تیغ از ره پردلی
❈۴۸❈
حواله به فرق نهنکال کرد
یکی زور بر هر دو چنگال کرد
چو دیو دلیر آنچنان تیغ دید
تو گفتی به گرد اندرون میغ دید
❈۴۹❈
سپر بر سر آورد تا رد کند
جهانپهلوان سام آن پر خرد
بزد تیغ در لحظه بر پای دیو
برآورد فریاد و شور و غریو
❈۵۰❈
بینداخت یک پای او را زتن
به یک پا باستاد در انجمن
نیاورد پای کم آن دیوبند
نه یک ذره تندی او گشت کند
❈۵۱❈
چو سام آنچنان دید مر حال را
برآورد در لحظه کوپال را
سپر بر سر آورد دیو دلیر
بزد بر سپر در دم آن نره شیر
❈۵۲❈
که بیهوش گردید آن دیو نر
در آن بیهشی پهلو نامور
برو جست و در دم یل نیوزاد
فرو بست دست چنان دیو زاد
❈۵۳❈
چو با هوش آمد نهنکال دیو
برآورد زور و فغان و غریو
که تا بند را پاره سازد روان
بزد گرز دیگر برو پهلوان
❈۵۴❈
سه جای سرش را به نیرو شکست
طلب کرد زنجیرها چیره دست
ببستش همان دم به مانند سنگ
به گردن فکندش سبک پالهنگ
❈۵۵❈
چو دیوان بدیدند سالار خویش
به زنجیر بر بسته و گشته ریش
نکردند جنگ اندر آن دمدمه
هزیمت برفتند بی زمزمه
❈۵۶❈
دلیران زابل به دنبالشان
ببردند اسباب و پرتابشان
از آن جایگه جمله گشتند باز
رسیدند بر پهلو سرفراز
❈۵۷❈
جهان پهلوان چون چنان حال دید
به زنجیر بسته نهنکال دید
بغلطید بر خاک آن نامدار
به پیش جهان آفرین کردگار
❈۵۸❈
ستایش همی کرد و خون میگریست
چگویم در آن لحظه چون میگریست
که ای داور آسمان و زمین
تو کردی مرا بهرهمند این چنین
❈۵۹❈
که همچون نهنکال دیوی به زور
ببستم در اینجا به افغان و شور
همه از تو میدانم ای دادگر
جهانگیری و فر و زور و هنر
❈۶۰❈
سر از خاک برداشت چون پهلوان
به قلواد و قلوش بگفتا روان
که جمع آورید مال و اسبابشان
همان خیمه ساز و پرتابشان
❈۶۱❈
که تا بازگردیم ازین جایگاه
ز شادی به درگاه فغفور شاه
وز آنجا خرامم به ایران زمین
که ماندیم در شهر ماچین و چین
❈۶۲❈
ببینیم روی منوچهر باز
کشیم از کف سرکشان جام ناز
برفتند قلواد و قلوش دلیر
به جمع آوریدند مال کثیر
❈۶۳❈
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
همه جمع کردند پیر و جوان
چهل کشتی از مال پر بار کرد
در آن چند روز آنچنان کار کرد
❈۶۴❈
نهنکال را و چهل دیو نر
که بگرفته بودند بدان جنگ در
به کشتی درآورد آن نامدار
ببسته به زنجیرها استوار
❈۶۵❈
سرنگ و فغانی ز لشکر بخاست
که دریا ز افغان ایشان بکاست
بشد سوی چین سام نیرمنژاد
به آئین و ترتیب آن مال شاد
❈۶۶❈
شراب عقیقی طلب کرد زود
که چند گاه از شر آن رسته بود
یکی جام پر کرد قلوش روان
بدادش به سام جهانپهلوان
❈۶۷❈
چو بر دست بگرفت آزاده مرد
به یاد پریدخت مه پاره خورد
بنوشید آهی ز دل برکشید
فغان آن دم از دست و دل برکشید
❈۶۸❈
که آیا پریدخت ماهم کجاست
ندانم کجا او و راهم کجاست
همی گفت و میخورد جام شراب
ز هجران دلبر پر از پیچ و تاب
❈۶۹❈
ندانم که ما را فراموش کرد
و یا جرعه بادهای نوش کرد
دریغا که بی لعل نوشین یار
بگشتیم در هجر او هر دیار
❈۷۰❈
دریغا ز جانان ندارم خبر
که تا چند مانم درین بحر و بر
روم تا ببینم رخ آن پری
که تا چند باشم ز دلبر بری
❈۷۱❈
شب آمد سبک لنگر انداختند
در آن روی دریا مکان ساختند
کشیدند خوان پیش آن نامدار
همه خوردنیها به رنگ و نگار
❈۷۲❈
برنج مزعفر سرافشان به قند
نهادند پیش یل هوشمند
چنین گفت آن لحظه سام دلیر
به قلواد زابل چو غرنده شیر
❈۷۳❈
ببر خوردنی بندیان را روان
به پیش نهنکال دیو دمان
نباشد روا از مروت مرام
که ما سیر باشیم از هر طعام
❈۷۴❈
مر ایشان همه گرسنه زیر بند
ز ما دیده چندان بلا و گزند
پس آنگه ببردند از هر طعام
بر بندیان خاصه از پیش سام
❈۷۵❈
چو روز دگر سر برآورد هور
از آن آب دریا به افغان و شور
علمهای زرین برافراشتند
همی خویش در لحظه برداشتند
❈۷۶❈
براندند کشتی همی روز چند
به ساحل رسیدند خوش بیدرنگ
کامنت ها