خواجوی کرمانی:سراینده نامه دلگشای چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
❈۱❈
سراینده نامه دلگشای
چنین گفت از آن گرد رزمآزمای
که چون از بر نامور پهلوان
شبی تیره سوی ختا شد روان
❈۲❈
یکی هفته میرفت زورق در آب
به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
بدو رهنمون گفت کای نامدار
رسیدی به نزدیک دریاکنار
❈۳❈
بسی شاد شد دیوزاده ازین
ز شادی برو برگرفت آفرین
چو زورق ز دریا به ساحل رسید
بدو رهنمون آفرین گسترید
❈۴❈
که ایدون تو بردار زی شهر را
کز ایدر شوم من سوی بارگاه
چو بشنید آن شیر با گیر و دار
روان شد سوی آن ده و آن حصار
❈۵❈
چو آمد به ده آن یل پاک دید
تو گفتی که شد روز محشر پدید
ازو شد همه ده پر از رستخیز
گرفتند یکسر ز بیمش گریز
❈۶❈
بگفتا مترسید و گوئید راست
که آن مهوش گل جبین در کجاست
یکی پیشتر رفت پوزشنمای
بپرسید از آن گرد فرخنده رای
❈۷❈
که گر از پریدخت پرسی خبر
همان از قمرتاش پرخاشخر
به نیک اختری داستان زن یکی
ازیشان خبرده مرا اندکی
❈۸❈
دعا کرد آن مرد کای شیر زوش
بگویم تو را راز بگشای گوش
به گیتی قمرتاش پرخاشخر
بود شاه چین را برادر پدر
❈۹❈
ازو شاه چین است همواره شاد
که باشد خطا شهنشاه راد
پریدخت فغفور را دختر است
به مهپیکری شهره کشور است
❈۱۰❈
از ایران مگر سام پرخاشجوی
ز عشق پریوش به چین کرد روی
شه چین ابا لشکر بیشمار
ز رزمش گریزان شده چند بار
❈۱۱❈
از آن پس در آشتی کوفتست
به نیرنگ با سام آشوفتست
روان کرد او را به دریای چین
که جوید ز جنگ نهنکال کین
❈۱۲❈
ز چین چون شد آن گرد رزمآزما
پریدخت آمد به شهر ختا
قمرتاش چون یافت زان آگهی
به گردون رسیدش کلاه مهی
❈۱۳❈
چو گنج اندر ایوان او را نهفت
ز مستی همان شب بدو گشت جفت
به دل گفت باز این شگفت است در
که مر سام را اندر آمد به سر
❈۱۴❈
همانگه پریپیکر دلربا
بسی دور بوده ز راه وفا
چه خوش گفت دانای فرهنگجو
که از زن بپرهیز و یاری مجوی
❈۱۵❈
دگر گفت کان ماه خوبان عهد
به عزم ختا چون نشسته به مهد
بدینگونه با خویش داده قرار
که شد سام یل از پی کارزار
❈۱۶❈
اگر چند او است در رزم نیو
برو چیره گردد نهنکال دیو
ازین رو چنین سر برافراشتست
به مهر قمرتاش برساختست
❈۱۷❈
چه سان بازگردم کنون سوی سام
چه گویم بر پهلوان این کلام
دگر گفت مانا که این بیفروغ
مرا بازدارد ز گفت دروغ
❈۱۸❈
بباید پژوهش نمودن بسی
طلب کردن این راز از هر کسی
بدان مرد زد بانگ کای بدگهر
دگرگونه راندی سخن سر به سر
❈۱۹❈
کنون شمع جانت کنم بیفروغ
نمانم که گوئی ازین پس دروغ
چو فرهنگ جنگی درآمد ز جا
طلب کرد آن مرد چندین گواه
❈۲۰❈
همه بازگفتند زانسان سخن
که اول مر آن مرد افکند بن
از آن پس مر آن مرد از جا بخاست
همی خورد سوگند کاین هست راست
❈۲۱❈
چنین دهقان دانش نما
که چون لالهرخ شد به سوی ختا
به ره بر به ناخن خراشید روی
ز اندوه هم دم همی کند موی
❈۲۲❈
چنین تا درآمد به ایوان شاه
تمرتاش ز ایوان درآمد به گاه
همه موبدان را برخویش خواند
سران را به کرسی زر برنشاند
❈۲۳❈
ببستند عقدی به آئین خویش
ببخشید گوهر ز اندوه بیش
شبانگه بیامد به دل مهرجوی
که تا پرده بردارد از روی اوی
❈۲۴❈
پریوش بدو اندر آورد دست
ز کارش تمرتاش را دل بخست
بدو گفت کای مایه دلخوشی
سزد گر بتابی رخ از سرکشی
❈۲۵❈
چه بد کردهام در جهان باز گوی
که از من نهفتی همی روی و موی
همانا که با من دلت نیست رام
سرت هست در بند فرخنده سام
❈۲۶❈
ز گفتش پریوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای شاه بیداربخت
همانا که در سر نداری خرد
نه پیمودهای ره سوی نیک و بد
❈۲۷❈
اگر چه چو فغفور داری منش
زبان را میاور سوی سرزنش
بر من ازین پس مبر نام سام
که با او دلم نیست در دهر رام
❈۲۸❈
تو نیز این گمان را ز دل دور ساز
همیشه به نیکاختری سور ساز
ز سام است مر دیدهام بیفروغ
بداندیش میساخت زینسان دروغ
❈۲۹❈
تمرتاش گفتش که این است راست
بگو تا که این سرکشی از چه خاست
به پاسخ پریدخت لب برگشاد
تمرتاش را گفت ای شاهزاد
❈۳۰❈
یکی روز آمد بر من پدر
یکی تازیانه مرا زد به سر
که از شهریاران کسی را بجوی
اگرچه نبوده ترا آرزوی
❈۳۱❈
برآشفتم و گفتم ای شهریار
دلم کی شود جفت را خواستار
همان دم قسم یاد کردم به لات
به زنار و رهبان دهر سومنات
❈۳۲❈
که چون رخ به ایوان شو آورم
ز چشم آب حسرت به رو آورم
زمان تا زمان بر خروشم چو کوس
چو سالی نشینم شوم نوعروس
❈۳۳❈
تو را باشم ایدون چو گردی حلال
ز من کام یابی سرآید چو سال
اما ده که سالی رین بگذرد
مبادا که لاتم بدین بشکرد
❈۳۴❈
تمرتاش گفت این نباشد روا
مرا هست اکنون وصالت هوا
بسی کامجو گشت و کم یافت کام
بسی لابه کرد و نشد بخت رام
❈۳۵❈
بسی خواهش آراست سودی نداشت
بر ماهپیکر وجودی نداشت
سرانجام گفتش که ای نیکفام
چو سالی نجوئی بمن اتصال
❈۳۶❈
روانم ز اندیشه آزاد کن
به بوس و کناری مرا شاد کن
مه قندلب پاسخ آراست باز
چنین داد نقش سخن را طراز
❈۳۷❈
که چون لب به سوگند آراستم
چنین گفتگو را بپیراستم
که یک سال در کاخ خود شوی من
نبیند دو چشمش همی روی من
❈۳۸❈
به دامنورم دست کمتر زند
اگرچه به مه ناله برتر زند
یکی یاد کن در جهان خشم لات
که گر کام جوئی نبینی ثبات
❈۳۹❈
تمرتاش چون دید کان سیمبر
زمانی نپیچد ز سوگند سر
به ناکام رخ تافت از بخت خویش
بیامد بخوابید بر تخت خویش
❈۴۰❈
پریوش بدین چاره زو شد رها
به گنجش نبرد راه پی اژدها
ز مشرق چو آن صبح صادق دمید
پدیدار گردید تابنده شید
❈۴۱❈
نهفتند آن راز را محرمان
بگفتند شه شد ز مه کامران
مهان یکسره زین خبر یافتند
ز شادی بر شاه بشتافتند
❈۴۲❈
بگفتند کای شاه فرخنده کام
پریوش ابا شوی خود گشت رام
رخ شاه ازیشان چو گل تازه شد
همه شهر از آن پس پر آوازه شد
❈۴۳❈
چو شاه از سمن بوی گردید شاد
رسیدست دستش به گنج مراد
از آن بد که آن مردم ده تمام
به فرهنگ گفتند شه یافت کام
❈۴۴❈
دل دیوزاده درآمد ز جای
دگر باره زد با دل خویش رای
که باید مرا شد به سوی ختا
به دل گفت آن گرد رزمآزما
❈۴۵❈
بگفت و برون شد از آن جا چو باد
به سوی ختا در زمان رو نهاد
همی رفت آسوده و پویه پوی
ز گشت سپهری دژم کرده روی
❈۴۶❈
دلش از شهنشاه چین پر ز قهر
چنین تا یکی میل ماندش به شهر
ز ناگه سواری پدیدار شد
که از روی او دشت گلنار شد
❈۴۷❈
نشسته چو شاهان بر اسبی نوند
به دست اندرش باز زرین کمند
سرا پای در ساز زر گشته غرق
ختائی یکی تاج بودش به فرق
❈۴۸❈
کمر بسته چون نامور خسروان
بر اسب او شیر مردان روان
پس آن بلنداختر کامکار
ز ناگه پدیدار شد صد سوار
❈۴۹❈
شگفتی فروماند فرهنگ راد
چنین با دل خویشتن کرد یاد
که این نوجوان هست شاه ختا
کزینسان سوی سیر دارد هوا
❈۵۰❈
همان به که سازم برو بر کمین
ز افراز اسبش زنم بر زمین
ببندم دو بازوش از کین و قهر
چو صرصر از آن پس شوم سوی شهر
❈۵۱❈
مگر یابم از ماهوش آگهی
که روز غمم را شود کوتهی
بگفت و کمین کرد در پیش راه
ز رازش کجا آگهی داشت شاه
❈۵۲❈
بدان سان که شد روی بختش دژم
سمند نوندش ازو کرد رم
تمرتاش را بر زمین چنان
که شد بیهش و رفتش از کف عنان
❈۵۳❈
سواران از نیز بگریختند
به فرهنگ یل درنیاویختند
همی گفت هر یک بد آمد به ما
که آمد نهنکال سوی ختا
❈۵۴❈
ولی دیو آزاده یازید دست
ز نیرو تمرتاش را دست بست
دلش بود از کار او چون ستوه
ببردش ز هامون به بالای کوه
❈۵۵❈
درآویختش سرنگون بر درخت
از آن پس بدون گفت کای تیرهبخت
چه کردی پریدخت را باز گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
❈۵۶❈
همی گفت با او تمرتاش راز
برآشفت فرهنگ گردنفراز
همی زد مر او را که بر گوی راز
اگر نه به آن خالق بینیاز
❈۵۷❈
که از ضرب تیغت کنم ریز ریز
به شهر ختا افکنم رستخیز
چو بیچاره شد راز را از نهفت
سراسر به فرهنگ جنگی بگفت
❈۵۸❈
چو دانست فرهنگ کان سیمبر
به حیلت بپیچیده از شاه سر
بسی شاد گردید و رخ برفروخت
همی بخت بد را دو دیده بدوخت
❈۵۹❈
از آن سو سواران چو بگریختند
دگر با خرد اندر آمیختند
به یک جا سراسر شدند انجمن
براندند زین سان سمند سخن
❈۶۰❈
که هستیم یکسر سرافراز و نیو
سوی جنگ آمد یکی نره دیو
شهنشاه ما ماند در چنگ او
چرا ما نکردیم آهنگ او
❈۶۱❈
همان به که تازیم زی اهرمن
به جنگ اندر آن گرز خارا شکن
بکوشیم و شه را به چنگ آوریم
ابا دیو داد و نه جنگ آوریم
❈۶۲❈
و یا جان نثار شهنشه کنیم
به خود روز اندوه کوته کنیم
که بی روی شه زندگی مشکل است
ز شه کام نامآوران حاصل است
❈۶۳❈
سبک روی برتافتند از گریز
براندند بر دشت اسب ستیز
نگه کرد فرهنگ ز افراز کوه
بدید آنکه آمد به کین آن گروه
❈۶۴❈
همی خواست تارخ نهد سوی جنگ
همان بر دلیران کند کار تنگ
خرد برزدش نعره کای نیکبهر
مکن جنگ ز ایدر روان شو به شهر
❈۶۵❈
چو صرصر درآمد به شهر ختا
دل از گردش چرخ در ماجرا
هر آن کس که دیدار او را بدید
چو آهوی وحشی ازو در رمید
❈۶۶❈
غریوی به شهر ختا درفتاد
که چون او ندارد جهان خود به یاد
برفتند مردم به بام سرا
همه شهر ز افغان درآمد ز جا
❈۶۷❈
خبر شد همانگه به سوی حرم
که آمد سوی شهر دیو دژم
نهنکال آمد به شهر اندرون
که ریزد ز جنگاوران جوی خون
❈۶۸❈
پریدخت گفتا که آن اهرمن
چو پوشیده گوئید یکسر سخن
چه باشد ز حربه به دست اندرش
چگونه بود صورت و پیکرش
❈۶۹❈
بگفتندبا او که ای رشک ماه
بود روی آن دیو وارون سپاه
به تن کوه برز است رویش چو قیر
قبائی به بر کرده از چرم شیر
❈۷۰❈
گران چوب دستیش باشد به جنگ
کلاهیش بر سر ز چرم پلنگ
به جای کمر بسته زنجیر زر
زده دامن جامه را بر کمر
❈۷۱❈
بدانست مهوش که آن نامدار
بود گرد فرهنگ خنجرگذار
بزد دست بر دست و از جا بجست
بدان سان که برق از ثریا بجست
❈۷۲❈
همی گفت ای نامور خادمان
که هستید یکسر مرا همدمان
ممانید کان در شبستان شاه
درآید مرا دررباید ز گاه
❈۷۳❈
غلامان پی رزم بشتافتند
ز ویله دل کوه را کافتند
چو از خادمان شد شبستان تهی
به زیر آمد از تخت سرو سهی
❈۷۴❈
پرستندگان در هم آویختند
همی خاک بر فرق سر ریختند
که مانا سر رزم داری هوا
سزد گر بتابی رخ از ماجرا
❈۷۵❈
مبادا که گیرد تو را دیو نر
تمرتاش را زین بد آید به سر
خروشید و گفت ای پرستندگان
به آئین خدمت سرافکندگان
❈۷۶❈
نهنکال بهر من آمد به شهر
بترسم که سازد مرا نوش زهر
همان به که بر باره بادپا
برآیم روم نزد شاه ختا
❈۷۷❈
و یا آن که سازم رخ خود نهان
بجوید مرا و نیابد نشان
بگفت این و آمد ز ایوان برون
کشیده یکی خنجر آبگون
❈۷۸❈
کشیدند باره همانگه ز جای
دلش سوی فرهنگ یل داشت رای
چو چندین در آن دشتگه ره سپرد
به ناگه ز فرهنگ یل باز خورد
❈۷۹❈
ورا دید ماننده پیل مست
گرفته به گردون درون چوبدست
ز خون یکسره کوه را کرده جوی
ز رزمش دلیران بپیچیده روی
❈۸۰❈
برانگیخت اسب و سرش باز شد
به جنگآوری با وی انباز شد
ندانست و نشناخت فرهنگ هیچ
همی خواست سازد نبردش بسیچ
❈۸۱❈
در آشنائی بزد ماهروی
ورا باز دانست پیکار جوی
بتابید رخ دیوزاده ز قهر
برون رفت با ماه پیکر ز شهر
❈۸۲❈
از آن سو سواران ناوردخواه
برفتند تازان به نزدیک شاه
بدیدنش آویخته بر درخت
برآشفته بر وی درخشنده بخت
❈۸۳❈
همانگه به زیر آمدند از سمند
گشودندش از آن درخت بلند
بگفتند یکسر که ای شاه نیو
جهان شد پر آشوب از آن نره دیو
❈۸۴❈
یکی بانگ زد شه برایشان ز درد
پس آنگاه رخسارگان کرد زرد
کجا رفت بر گو ستیزنده دیو
که بر جانتان اوفتاده غریو
❈۸۵❈
که نبود ز مردی شما را نشان
ندارید گوهر ز گردنکشان
بیامد یکی زنگی از نزد سام
همه روز من ساخت او تیره شام
❈۸۶❈
شما رخ نهفتید از مرد نیو
چهان شد پر آشوب از آن نره دیو
فکندند سر نامداران به پیش
شهنشه بگفت آنچه بد کم و بیش
❈۸۷❈
دگر گفت کان زنگی بدگهر
روان شد به شهر از پی سیمبر
بباید یکی چاره انگیختن
درفش از بر مه برآویختن
❈۸۸❈
به پاسخ سوارافکنان سر به سر
بگفتند کای شاه والاگهر
یکی لشکری باید انگیختن
وز آن پس ورا خون ز تن ریختن
❈۸۹❈
سر ره گرفتند از آن دیو سار
نباید که تا جان برد زین دیار
چو زین گونه گفتار آراستند
همانگاه کارآگهان خواستند
❈۹۰❈
ز دروازههای دگر سوی شهر
فرستادشان شاه فرخنده بهر
که تا لشکر آرند زی شهریار
ببندند ره را بدان رزمساز
❈۹۱❈
برفتند کارآگهان سپاه
دمادم بیامد سپه سوی شاه
سپاهی بر کوه انبوه شد
کز آن پیکر کوه نستوه شد
❈۹۲❈
رده برکشیدند و تیغ آختند
درفش ستیزنده افراختند
بپوشید اسباب پیکار شاه
ستادند نزدش سران سپاه
❈۹۳❈
رسیدند فرهنگ و مهوش ز شهر
یکی همچو نوش و یکی همچو زهر
پریوش چو آن لشکری را بدید
سوی دیوزاده یکی بنگرید
❈۹۴❈
بگفتا که از بهر من ای دلیر
به شهر ختا آمدی همچو شیر
فراوان به تن رنج برداشتی
چنان راه دشوار برداشتی
❈۹۵❈
مرا از نهان آوریدی به دست
وز آن شد تو را نوش یکسر کبست
کنون رنج تو شد همه بیبها
که بسته است ره پادشاه ختا
❈۹۶❈
صف لشکرش را نگه کن یکی
تن خود به کین برگرا اندکی
بترسم که ما را به دست آورند
وز آن پس ابا خاک پست آورند
❈۹۷❈
تو گر میتوانی به کین رخ بتاب
مباداکه بختت درآید به خواب
ازو دیوزاده بخندید و گفت
که با دل مکن زین نشان بیم جفت
❈۹۸❈
من از پیش سالار رزمآزما
از آن رخ نهادم به شهر ختا
که بر لشکر شه شکست آورم
تو را از نهانی به دست آورم
❈۹۹❈
کنون چون مرا بخت گردید یار
تو هستی جهانجوی را خواستار
نتابیم از رزم و پیکار روی
جهان تیره سازیم بر جنگجوی
❈۱۰۰❈
کنون تو مکن رزم و کین را هوس
نگه دار بر جا عنان فرس
ببین تا پیاده یکی مرد گرد
چه سازد گه کینه و دستبرد
❈۱۰۱❈
شکر لب بدو گفت کای نامور
ز گفتار بیهوده برتاب سر
کجا این پسندد جهان آفرین
که تنها تو جوئی همی رزم و کین
❈۱۰۲❈
من از دور استاده نظارهگر
تو با لشکر گشن پرخاشخر
بگفت و برانگیخت اسب نبرد
بدان لشکر نامور حمله کرد
❈۱۰۳❈
برو دیوزاده گرفت آفرین
از آن پس چو شیر اندر آمد به کین
پیاده درآمد به نزد سپاه
جهان ساخت بر نامداران سپاه
❈۱۰۴❈
چو آن شیر نر شد نبرد آزما
گرفتند دورش یلان ختا
بدان سان بدو لشکر انبوه شد
که بر جا تو گفتی که نستوه شد
❈۱۰۵❈
خروشید ناگه چو نر اژدها
که کس از نبردش نیابد رها
به گیتی یکی بندهام سام را
ز شیران برآرم به کین نام را
❈۱۰۶❈
نیندیشم از لشکر بیکران
به خاک اندر آرم سران را سران
منم دیوزاده که هنگام کین
تن اژدها را زنم بر زمین
❈۱۰۷❈
پدر بد قران دلاور که اوی
نپیچد از کس گه رزم روی
کجا بود او را پدر متهراس
که بودند شاهان ازو در هراس
❈۱۰۸❈
بگفت و ز ضرب گران چوبدست
درافتاد در سرکشان پیل مست
پریدخت چون سوی پرخاش شد
ز ناگه به نزد تمرتاش شد
❈۱۰۹❈
تمرتاش چون بر سمندش بدید
یکی نعرهای از جگر برکشید
بدو گفت کای دختر شوخچشم
چرا رخ نهادی سوی کین و خشم
❈۱۱۰❈
نگفتی دلم نیست با سام رام
ز بت هست پیمان و عهدم تمام
کنون با غلامش کجا میروی
بدین سان چرا از خطا میروی
❈۱۱۱❈
بت قندلب نعره برزد بدوی
کزین گفته زشت برتاب روی
مرا مهر سام است در دل نهان
که گردم ز درویش هر دم نوان
❈۱۱۲❈
تو را در دل آن بد که نابرده رنج
به دست اندر آری گرانمایه گنج
من آن گنج از تو نهان داشتم
به چاره سر از چرخ بگذاشتم
❈۱۱۳❈
چو از سام آمد برم آگهی
درآمد به اندیشهها کوتهی
کنون زان نشستم به اسب سمند
که رو آورم سوی آن ارجمند
❈۱۱۴❈
نشان گرانمایه گنجش دهم
مهی گنج از بهر رنجش دهم
تو چون اژدها سر برافراختی
پی کین گشن لشکری ساختی
❈۱۱۵❈
ببستی چو شیر دژآگاه راه
که تا سازی این روز روشن سیاه
بگفت این و آهنگ پرخاش کرد
ازین رو به سوی تمرتاش کرد
❈۱۱۶❈
تمرتاش با نیزه جان ستان
بیامد به نزد پریوش دمان
به تندی برو نیزه را کرد بند
نجنبید بر زین مر آن ارجمند
❈۱۱۷❈
نشان بر پی رزم او چاره کرد
بزد تیغ و آن نیزه را پاره کرد
وز آن پس برانگیخت باره ز جا
برآویخت با پادشاه ختا
❈۱۱۸❈
تمرتاش ناگه برآهیخت تیغ
برآمد بدو چون خروشنده میغ
پریوش نهان شد به زیر سپر
بزد بر سپر شاه پرخاشخر
❈۱۱۹❈
پری دخت افتاد بر خاک خوار
دگر ره ز جا جست همچون شرار
تمرتاش بر کرد اسب نوند
درآورد او را به خم کمند
❈۱۲۰❈
چو مهوش بسی کارزار آمدش
به ناگاه فرهنگ یار آمدش
نظر کرد او را بدان سان بدید
دلش همچو آتش ز جا بردمید
❈۱۲۱❈
خروشید و آمد بر شاه زود
بزد چنگ و شه را ز زین درربود
وز آن پس یکی ویله برزد بدوی
چنین گفت کای گرد پیکارجوی
❈۱۲۲❈
به لشکر بگو تا بجویند جنگ
وگرنه جهان را کنم بر تو تنگ
همانگه به لشکر چنین گفت شاه
که رخ باز تابید از کینه خواه
❈۱۲۳❈
سپه رخ چو برتافت از رزم و کین
بزد شاه را در زمان بر زمین
وز آن پس ببستش به خم کمند
سپه یکسره شد ازو دل نژند
❈۱۲۴❈
چنین گفت جنگی تمرتاش را
که چون دیدی این رزم و پرخاش را
سزد گر بگوئی که پردهسرای
به فرهنگ یل گفت کای نیک رای
❈۱۲۵❈
دو روزی به دشت ختا در بمان
که گردیم یکسر ز می شادمان
تمرتاش را نیز سازیم رام
شتابیم آنگه به نزدیک سام
❈۱۲۶❈
پریدخت و فرهنگ در این سخن
شب آمد پراکنده شد انجمن
تمرتاش را گفت فرهنگ گرد
که ای نامور شاه با دستبرد
❈۱۲۷❈
سر بخت فرخ درآمد به خواب
ز نیک اختری روی از بت بتاب
خدای جهان را پرستنده گرد
همه رسم و آئین بت درنورد
❈۱۲۸❈
تمرتاش از وی بگرداند روی
که دیگر چنین گفتگوها مگوی
چرا روی برتابم از دین بت
مرا فرخی هست از آئین بت
❈۱۲۹❈
ز گفتش برآشفت فرهنگ راد
ز آشفتگی پاسخ او نداد
سحرگه تمرتاش در شد به خواب
ز بدبختی خود دو چشمش پر آب
❈۱۳۰❈
به خواب اندرآن دید کز روی دشت
دلاور سواری پدیدار گشت
نشسته بر افراز اسب سیاه
قدش سرو بر سرو تابنده ماه
❈۱۳۱❈
پس او سواری نشسته به بور
برآراسته تن چو مردان هور
کامنت ها