خواجوی کرمانی:نهفته رخ خود به زیر نقاب ز عشوهگری نرگسش همچو آب
❈۱❈
نهفته رخ خود به زیر نقاب
ز عشوهگری نرگسش همچو آب
سواری که میراند در پیش اسب
بیامد بر شه چو آذرگشسب
❈۲❈
تمرتاش را گفت کای تاجور
ز آئین فغفور برتاب سر
ز بت روی برتاب و شو سرفراز
سزد گر بگوئی به من نام باز
❈۳❈
چنین داد پاسخ که ای نیکنام
نریمان جنگی مرا خواند سام
چنین پاسخش داد شاه خرد
که اندر زمین بیخرد نگذرد
❈۴❈
دل من به دام پریوش درست
روانم به سوزنده آتش درست
ز بت رخ بتابم ایا نامور
پرستنده گردم ابر دادگر
❈۵❈
بگو با دل پر ز خون چون کنم
چه سازم به خود بر چه افسون کنم
ز گفتش بخندید فرخنده سام
بدو گفت با ایمنی باش رام
❈۶❈
یکی دیده بگشا بدین ماه روی
که جز تو نجوید دگر هیچ شوی
سمن بوی و سیمینبر مهوش است
ولیکن ز عشق تو در آتش است
❈۷❈
تو نیز از پریدخت بردار دل
سمن بوی را دل شکسته مهل
بگفت این و از روی آن دلربا
برافکند برقع یل پاکزاد
❈۸❈
تمرتاش چون کرد در وی نگاه
همانگه درافتاد در خاک راه
چنان گشت دلداده آن پری
که گفتی ز جان گشت خواهد بری
❈۹❈
برون کرد مهر پریوش ز دل
دلش شد گرفتار آن دلگسل
چنان گشت در بند آن حورزاد
که نام پریدخت رفتش ز یاد
❈۱۰❈
بدو گفت سام ار خداجو شوی
چو من در جان ز اهل ایمان شوی
همانا که یابی ز دلدار کام
اگر سر بپیچی نیابی تو کام
❈۱۱❈
تمرتاش شد شاد از آن گفتگوی
همانا که از لات برتافت روی
همی خواست تا نام آن نازنین
بپرسد ز سالار ایران زمین
❈۱۲❈
که ناگاه از خواب بیدار شد
ندید آن پری را دلافکار شد
ز حرمان دلش اندر آمد به جوش
تمرتاش از درد برزد خروش
❈۱۳❈
هانگه برش رفت و فرهنگ راد
شهنشه بدو خواب کرد یاد
از آن پس بگردید از دین بت
زبان کرد گویا به نفرین بت
❈۱۴❈
خدا را بدانست و شد اهل دین
همی برد نام جهانآفرین
ازو دیوزاده جدا کرد بند
که آن بند بر وی نبودی پسند
❈۱۵❈
ز عقد پریدخت برتافت سر
دلش سرد گردید از آن سیمبر
وز آن پس ببارید از دیده آب
ز هجران آن ماه مشکین نقاب
❈۱۶❈
که او را ندانم کنون در کجاست
به چین است یا در دیار ختاست
پریدخت گفتش که ای شهریار
مکن خویشتن را چنین سوگوار
❈۱۷❈
از ایدر چو رخ آوری سوی سام
همانا بیابی ز دیدار کام
در آن شب بخوابید از اندیشه شاه
همی ریخت سیاره بردور ماه
❈۱۸❈
دم صبح یکسر مهان را بخواند
ز خواب گذشته سخنها براند
وز آن پس همه راه یزدان روید
چو من سر به سر اهل ایمان شوید
❈۱۹❈
هر آن کس که پذرفت گفتار شاه
ببخشید شاهش بسی دستگاه
هر آن کو ز گفتش بتابید سر
ببرید زو سر شه تاجور
❈۲۰❈
بگشتند زی شهر از دشت شاد
بدادند یک هفته در عیش داد
سر هفته بنشست شاه ختا
نشستند گردان رزمآزما
❈۲۱❈
ز گنج نهان بهر فرخنده سام
هر آن چیز کان را توان برد نام
ز سیم و زر و گوهر و مشکناب
ز یاقوت رمان و در خوشاب
❈۲۲❈
ز خز و ز زربفت و دیبای چین
ز شمشیر و خفتان و زرینه زین
شهانه یکی هدیه آراستند
وز آن نیز خود را بپیراستند
❈۲۳❈
ببستند هودج به پشت هیون
روان شد سوی بحر چین رهنمون
پری دخت در هودج زر نشست
تمرتاش هم بر تکاور نشست
❈۲۴❈
همه برنشستند نام آوران
جهاندند بر دشت که پیکران
رسیدند نزدیک دریاکنار
تمرتاش پرسید از باژدار
❈۲۵❈
که از سام نیرم چه داری خبر
به من کار و کردار او برشمر
بدو باژبان گفت کای پیل مست
نهنکال را بست از کینه دست
❈۲۶❈
سوی شهر چین راند از آن پس چو باد
ابا نامداران فرخ نژاد
تمرتاش را شد از آن نامور
ز شادی به گردون برافراخت سر
❈۲۷❈
وز آن پس ابا نامداران کین
نهادند رخ را سوی شهر چین
کامنت ها