خواجوی کرمانی:چنین داد دهقان شیرین کلام ز فغفورشاه و ز فرخنده سام
❈۱❈
چنین داد دهقان شیرین کلام
ز فغفورشاه و ز فرخنده سام
که چون نامه سام را خواند شاه
برافراخت با سروران سپاه
❈۲❈
همانگه یکی نامه پاسخ نوشت
به باغ حیل تازه نخلی بکشت
سر نامه بود از نخست آفرین
بدان کو ز دیو دژم جست کین
❈۳❈
سپهدار ایران زمین سام گرد
که گو از همه نامداران ببرد
دگر گفت چون نامه آمد به من
شدم شاد با نامور انجمن
❈۴❈
پس از نامه زی سام رای آورم
همه عهد و پیمان به جای آورم
شهنشاه چین را نبود این خبر
که هست آگه از مکرش آن نامور
❈۵❈
همه چنگ و نیرنگ را داد ساز
بدان تا سرش را درآرد به گاز
چو شد نامه نامور اسپری
نهاد از برش مهر انگشتری
❈۶❈
فرستاده را خلعت آراست شاه
برافراخت با سروران سپاه
چو او شد در راز را باز کرد
سخنها بدین گونه آغاز کرد
❈۷❈
که ای نامداران جنگی سران
ز لشکر گزینید نیزهوران
بپوشید در زیر جامه زره
زنید از نهانی زره را گره
❈۸❈
کز ایدر سوی سام یل رو نهم
همه داوریها به یک سو نهم
ز راهش سوی شهر باز آوریم
سرش را به دام گداز آوریم
❈۹❈
چو سرگرم گردد ز جام شراب
دهیم از تف تیغش آنگه کباب
سرش را درآریم در زیر پا
وز آن پس برآئیم بر بادپا
❈۱۰❈
دگر سوی یارانش کین آوریم
سران یکسره بر زمین آوریم
برین بر نهادند و برخاستند
سپاه گرانی بیاراستند
❈۱۱❈
نهان هر کسی زیر جامه زره
بپوشید و برزد زره را گره
شهنشاه چین نیز چون بانگ خاست
بپوشید ساز و غم از دل بکاست
❈۱۲❈
نشست از بر باره که سرین
برون آمد آنگاه از شهر چین
ابا او یکی لشکر بیکران
زره کرده در زیر جامه نهان
❈۱۳❈
به رسم پذیره به دریا کنار
براندند با نامور شهریار
چو شد نامه شاه چین سوی سام
طلب کرد نامآوران را تمام
❈۱۴❈
مر آن نامه را خواند فرخ دبیر
شگفتی فرو ماند سام دلیر
همی گفت شه چاره جوید مگر
به دامم درآرد دگر باره سر
❈۱۵❈
ولی مرغ زیرک چو از دام جست
نگردد به دام دگر پای بست
درین بد که آمد سواری ز راه
همی مژده دادش ز فغفور شاه
❈۱۶❈
که آمد شه چین پذیره چو باد
ز بهر دل پهلو پاک زاد
سزد گر پذیره شود سام گرد
که شه سویش از دل همی ره سپرد
❈۱۷❈
سبک سام نیرم درآمد چو باد
ابا نامداران فرخ نژاد
که بودند گردنکش انجمن
نیارست تا باز راند سخن
❈۱۸❈
سزد گر جهان پهلو سرفراز
بباید پژوهش نماید ز راز
به خرگاه او شد دلیر گزین
فرستاده برجست و کرد آفرین
❈۱۹❈
که روی جهانجوی فرخنده باد
چو فغفور چینت دو صد بنده باد
غلام پرینوش خاقان منم
یکی محرم راز شاهان منم
❈۲۰❈
یکی نامه دارم از آن ماهروی
به نزد جهانجوی پرخاشجوی
چو فرمان دهی نامه آرم برون
به نیکاختری گردمت رهنمون
❈۲۱❈
بخندید پهلو از این کامهاش
طلب کرد از مهر دل نامهاش
بدو داد نامه پرستنده مرد
جهان پهلوان نامه را باز کرد
❈۲۲❈
چنین بود کای سام فرخنده کام
مباد شوی با شهنشاه رام
که چون رو نهادی به پیکار دیو
ابا خود ببردی دلیران نیو
❈۲۳❈
ز پیمان تو شه بتابید روی
درآمد به نزدیک آن ماهروی
بزد ماه را تازیانه بسی
نبودش در آن غصه یاور کسی
❈۲۴❈
از آن پس به هودج برآورد نای
به چینش فرستاد سوی ختای
کنون با تو گردان بجوشیدهاند
زره زیر جامه بپوشیدهاند
❈۲۵❈
که از ره به شهرت درآرند باز
سرت پست سازند در زیر گاز
چو زین گشتم آگاه ای پاکزاد
مرا آمد از ژند و از بند یاد
❈۲۶❈
به سویت فرستادم این نامه را
کنون راز آن شاه خودکامه را
چو برخواند نامه بخندید سام
به خنده چنین گفت با آن غلام
❈۲۷❈
که برگو به آن مهوش سیمبر
که بودم به آن رازها باخبر
ولیکن ندانستم این راز را
که پوشیده زیر قبا ساز را
❈۲۸❈
کنون چون شدم آگه از کار او
کمر تنگ بندم به پیکار او
تو اکنون برو نزد آن سرو بن
بگو هر چه بشنیدی از من سخن
❈۲۹❈
فرستاده برگشت شد سوی شهر
چو شد آن جهانجوی فیروز بهر
طلب کرد قلواد را نزد خویش
بدو رازها گفت از کم و بیش
❈۳۰❈
وز آن پس بگفتش سپه را ز جای
سزد گر برانگیزی ای پاک رای
پی من پذیره بیائی ز راه
که بر شاه سازیم گیتی سیاه
❈۳۱❈
بگفت و به خرگاه شد بیدرنگ
نهانی بپوشید اسباب جنگ
برآراست خود را به چینی قبا
وز آن پس نشست از بر بادپا
❈۳۲❈
تنی چند همراه آن شیر کین
پذیره برفتند زی شاه چین
فرستاده از پیش شد همچو باد
چو آمد بر شه زمین بوسه داد
❈۳۳❈
که شاها ترا بخت گردید رام
سزد گر درافتد به دام تو سام
از آن رو که با خود ز ره یل سپاه
پذیره نیاورد کس را به راه
❈۳۴❈
چو بشنید فغفور شد شادمان
ز شادی دلش گشت در بر نوان
چنین گفت با لشکر نامجو
که چون سام رو اندر آرد به رو
❈۳۵❈
ببینید کو را کسی نیست یار
برآرید شمشیر زهرآبدار
به انبوه رزمی بسازید سخت
به بحر فنایش درآرید رخت
❈۳۶❈
کز ایدر چو رانیم باره به شهر
به نوشش رسانیم از زهر بهر
به زین برنهادند و راندند اسب
سوی سام یل همچو آذرگشسب
❈۳۷❈
چو گردید بر چرخ گردنده شید
جهانپهلوان زی شه چین رسید
به همراه او قلوش نامدار
ابا او ز زابل سپه ده هزار
❈۳۸❈
چو آمد به نزدیک فغفور سام
فرود آمد از باره تیزگام
به شاهنشه چین گرفت آفرین
وز آن پس چو باد اندر آمد به زین
❈۳۹❈
شه چین ز گردان زابل سپاه
ندید هیچکس با گو کینهخواه
همی خواست تا برکشد تیغ تیز
نماید بدان جنگجو رستخیز
❈۴۰❈
که ناگه برآمد غوی نای و کوس
هوا شد ز گرد سپه آبنوس
یکی لشکر آورد قلواد راد
کزو در در و دشت غوغا فتاد
کامنت ها