خواجوی کرمانی:شه چین چو آن سرکشان را بدید رخش شد از اندوه چون شنبلید
❈۱❈
شه چین چو آن سرکشان را بدید
رخش شد از اندوه چون شنبلید
بگرداند از کینه و رزم روی
دلش گشت از نو دگر مهرجوی
❈۲❈
برانگیخت بور ابرش تیزگام
گرفت از ره ایمنی دست سام
ز دیو دژآگه پژوهش گرفت
جهانپهلوان را نکوهش گرفت
❈۳❈
که چون رزم جستی ز دیو دژم
سزد گر بگوئی مرا بیش و کم
که تا تو شدی سوی پیکار دیو
دلم بد ز اندیشهات پر غریو
❈۴❈
بخندید ازو سام و لب برگشاد
همه رزم و پیکار او کرد یاد
ز ناگاه فغفور چین بنگرید
به زیر قبا جعبهاش را بدید
❈۵❈
تو گفتی که نوشش همه شد کبست
ز دستش به تندی جدا کرد دست
وز آن پس بدو گفت کای نیکبهر
سزد گر رخ آری کنون سوی شهر
❈۶❈
سر غم درآیم در زیر بند
بسازیم با خوشدلی روز چند
بدانگه که گردی ز می بیخبر
پریدخت را اندر آری به بر
❈۷❈
چو نام پریدخت بشنید سام
تو گفتی ورا روز شد همچو شام
چو آتش دلش اندر آمد ز جای
ز کردار فغفور و شاه ختای
❈۸❈
ز غم چهرهاش زعفران بار شد
سرشکش نشانی ز گلنار شد
به فغفور گفت ای شه زشتخو
چه کردم ز بد با تو خود بازگو
❈۹❈
ز خاور چو راندم سوی چین سمند
نخستین کمین برگشودم به ژند
مر او را به خنجر سر انداختم
وز آن به دژ سر برافراختم
❈۱۰❈
بکندم ز بن بیخ و بنیاد را
ز محنت رهاندم پریزاد را
همه گوهر و لعل و در ثمین
کشیدم ز زرینه دژ سوی چین
❈۱۱❈
سرم را ز گردان برافراختی
ولیکن به بندم درانداختی
اگرچه در آن بند بودم نژند
ولی دادگستر رهاندم ز بند
❈۱۲❈
چو از کار من آگهی یافتی
سوی رزم و پیکار بشتافتی
فراوان کشیدی به من تیغ تیز
ز نابخردی باز جستی گریز
❈۱۳❈
اگرچه کشیدم بسی درد و رنج
ولی شاد گشتم ز پرمایه گنج
چو گنجم به دست اندر افتاد باز
به نیکی تو را کردم آگه ز راز
❈۱۴❈
همانگه یکی نامه آراستی
ز من آن پریروی را خواستی
نپیچیدم از امر تو هیچ سر
سپردم به تو لاله رخ را دگر
❈۱۵❈
پذیرفتی ای شاه بیدادخوی
که آری به نیکی سوی داد روی
به خوبی دهی ماهرو را به من
نرانی ز پیکار و کینه سخن
❈۱۶❈
برادر پسر را سرافراختی
مرا در جهان جفت غم ساختی
من آرم بدین رزم پرخاش را
تو سر برفرازی تمرتاش را
❈۱۷❈
ز من نیکی آمد همی از تو بد
چنین بد ز شاهنشهی کی سزد
کنون چاره از نو بیاراستی
پی خون من لشکر آراستی
❈۱۸❈
می جنگ و پیکار نوشیدهای
نهان آلت رزم پوشیدهای
که در بزم بر من سرآری زمان
کنی لشکرم را ازین غم نوان
❈۱۹❈
بگفت و خروشید مانند میغ
همانگه بزد دست و آهیخت تیغ
سپر بر سر آورد فغفور چین
بزد بر سر نامدار گزین
❈۲۰❈
چنان زد که سر تا به سر برشکافت
ز تیغش شهشاه چین سر بتافت
به تندی برانگیخت اسب نوند
به نیرنگ سر دور کرد از گزند
❈۲۱❈
خروشید از آن پس به ترکان چین
که یکسر برآرید شمشیر کین
ممانید تا او شود چیردست
بکوشید با او چو پیلان مست
❈۲۲❈
همانگه ز پیکار فغفور شاه
ز جا اندر آمد سراسر سپاه
برانگیختند اسب گندآوران
کشیدند یکسر پرندآوران
❈۲۳❈
جهان شد به پیکار پر رستخیز
که قلواد آمد به شهر ستیز
پس و پشت او لشکر زابلی
کشیده همه خنجر کابلی
❈۲۴❈
سپرهای زرین گرفته به چنگ
یکایک خروشان چو شیر و پلنگ
همان لشکر خلخ و خاوری
برافراخته سر پی داوری
❈۲۵❈
درآورده بر یال مرکب عنان
به سوی هم آورد داده سنان
دو لشکر به هم آنچنان باز خورد
که گردنده گردون نهان شد ز گرد
❈۲۶❈
غو کوس و شیپور و آواز نای
تو گفتی زمین اندر آمد ز جای
ز سم ستوران زمین شد ستوه
درآورد لرزه به هامون و کوه
❈۲۷❈
ز خون شد دم تیغها ژالهریز
وز آن ژاله صحرای کین لالهخیز
کامنت ها