خواجوی کرمانی:شه چین چو از گفتش آگاه شد بدو روز گفتی که کوتاه شد
❈۱❈
شه چین چو از گفتش آگاه شد
بدو روز گفتی که کوتاه شد
ز اندوه بر زد به سر هر دو دست
همی گفت پشت امیدم شکست
❈۲❈
همی گفت دستور انده چراست
پری دخت خود نزد شاه ختاست
همانا نیابد ازو سام کام
که او با تمرتاش گردید رام
❈۳❈
چه شد گر تکش خان ز بت رخ بتافت
به یاری سام نریمان شتافت
کنون صدهزار است با تو سپاه
همه رزمجوی و همه کینهخواه
❈۴❈
چو رخ بر سر کارزار آورند
جهان را ز بدخواه تار آورند
جز از غیر اندیشهات پیشه نیست
به سام و تکش خانت اندیشه نیست
❈۵❈
ز اندیشه بر تاب رخ سوی جنگ
به بدخواه کن روز را تار و تنگ
سپه را برانگیز بر هر طرف
ز انده مزن هر زمان کف به کف
❈۶❈
شه چنین چو بشنید برکرد بور
خروشنده گشت و برآورد شور
برانگیخت لشکر درآمد به جنگ
ز خون دشت چین شد همه لعل رنگ
❈۷❈
تکش خان جنگی و سام دلیر
نکردند اندیشه از تیغ و تیر
نهادند رخ بر سوی قلبگاه
گرفتند دور گرانمایه شاه
❈۸❈
ببستند ره را به جنگ آوران
ز بس کشته شد گاو ماهی گران
دو روز و دو شب همچنین جنگ بود
جهان بر هژبرافکنان تنگ بود
❈۹❈
به روز سیم شاه شد چیردست
درآمد به سام و تکش خان شکست
چو بیچاره شد سام لب برگشاد
ز دادار دارنده میکرد یاد
❈۱۰❈
همی گفت کای آگه از هر چه هست
مگردان درین رزم پشتم شکست
اگر چند دشمن کند چیرگی
ممان تا کند اخترم تیرگی
❈۱۱❈
درین بد که از فر پروردگار
یکی گرد شد ناگه از یک کنار
ختائی سواران زرینه چنگ
همه شیرصولت ابا فر و هنگ
❈۱۲❈
دلاور سپاهی همه نامور
همه همچو شیران پرخاشخر
همه همچو نر اژدها روز کین
همه دل نهاده به یکجا به چین
❈۱۳❈
کجا پیشرو بود فرهنگ گرد
که چون او نبد در گه دستبرد
پس دیوزاده تمرتاش بود
که او را به دل رای پرخاش بود
❈۱۴❈
ابا او همه سروران سپاه
برانگیخته باره بادپا
چو آگاه گشتند از آن داوری
براندند اسب از پی یاوری
❈۱۵❈
پریدخت پوشیده ساز نبرد
ز هودج به اسب اندر آمد چو گرد
خروشنده شد ماهرو همچو میغ
پی رزم و کینه برآهیخت تیغ
❈۱۶❈
دگر ره ز هر سوی پیوست جنگ
ز بس کشته ره بر اجل گشته تنگ
خبر شد همانگه به فغفور چین
که گشت دگر گشت چرخ برین
❈۱۷❈
پریوش نشد با تمرتاش رام
ولی شد تمرتاش یل رام سام
از آن رو بیامد چو نر اژدها
به یاری سام از دیار ختا
❈۱۸❈
مر این فتنه فرهنگ انگیخته است
به حنظل درون توش آمیخته است
پریدخت آن خنجر آبگون
کنون ریزد از سروران جوی گون
❈۱۹❈
چو بشنید فغفور شد پر ز خشم
ببارید آب ندامت ز چشم
عنان برگرائید از قلبگاه
جهان گشت از گرد لشکر سیاه
❈۲۰❈
گزید از دلیران خنجرگذار
پی رزم و خون ریختن ده هزار
چو از خشم رخ سوی پرخاش کرد
گذر سوی جنگ تمرتاش کرد
❈۲۱❈
بدیدش که بر باد داده عنان
ربوده سران را ز نوک سنان
به پیکار او سرکشان را نداشت
همه ویله از چرخ گرون گذاشت
❈۲۲❈
ز ناگه نقاب افکن ارجمند
پدیدار شد با کیانی کمند
یکی تیغ کینه برآهیخته
سمند سبک رو برانگیخته
❈۲۳❈
همی زد چپ و راست تیغ ستیز
وزو بود نامآوران را گریز
بدو چون نظر کرد فغفور چین
چو شیر دژآگاه در خشم و کین
❈۲۴❈
بدانست کان جنگجو مهوش است
کز ایشان به پیکار چون تش است
سوی رزم او رفت با صد هزار
فرو بست بر وی ره کارزار
❈۲۵❈
خروشید و گفتش که ای تیرهبخت
مرا شد نگون از تو این تاج و تخت
پری دخت چون روی شه را بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
❈۲۶❈
بدانست کافتاد دیگر به دام
خداوند را آن زمان برد نام
بینداخت بر شاه چین تیغ تیز
گرفتش سر دست شاه از ستیز
❈۲۷❈
برون کرد تیغ از کفش در زمان
بزد چنگ از کین گرفتش میان
پری دخت از خویش شد ناامید
به لرزه درآمد چو از باد، بید
❈۲۸❈
همانگه شه چین ربودش ز جا
برانگیخت که پیکر بادپا
زلشکر برون برد دستش ببست
دل نازکش را به انده بخست
❈۲۹❈
وز آن پس غلامان خود را بخواند
پریدخت را بر تکاور نشاند
همه نوش مه روی را کرد زهر
چو صرصر فرستاد بازش به شهر
❈۳۰❈
خود آمد به نزدیک دستور باز
بدو گفت اکنون یکی چاره ساز
که این رزم و کینه شود اسپری
برآساید از هر دو سو لشکری
❈۳۱❈
چو در بند آمد مرا دخترم
همانا فروزنده شد اخترم
چو بشنید دستور شد شدمان
بزد طبل آسایش اندر زمان
❈۳۲❈
غو طبل آرام چون شد بلند
بتابید هر یک عنان سمند
سپه رخ ز پیکار برتافتند
سراسر سوی شاه بشتافتند
❈۳۳❈
شه چین سراپرده بر پای کرد
بیامد به تخت مهی جای کرد
دلیران به نزدش شدند انجمن
همی از تمرتاششان بد سخن
❈۳۴❈
وزین سو درآمد به خرگاه سام
نشستند نزدش بزرگان تمام
تمرتاش و فرهنگ زورآزمای
رسیدند زی پهلو پاک رای
❈۳۵❈
زبان برگشادند نام آوران
به ما بر بد آمد ز جنگی سران
پریدخت از ایدر سوی جنگ شد
همه روی گیتی به ما تنگ شد
❈۳۶❈
بدو بازخورده است فغفور چین
به نیروش بر بوده از پشت زین
ندانیم با او چه سازد دگر
ازین کار گشتیم ما خون جگر
❈۳۷❈
ز بهر دل شهریار ختا
دژم رو نشد شیر رزمآزما
بگفتا کزین غم مدارید هیچ
به شادی کنون برد باید بسیچ
❈۳۸❈
دگر بر شه چین شکست آورم
مر او را دگر ره به دست آورم
چه کردی مرا یکسره بازگوی
مپیچ از ره راستی هیچ روی
❈۳۹❈
سبک دیوزاده زبان برگشاد
ز کردار خود یکسره کرد یاد
همان هم ز خوب تمرتاش گفت
جهان پهلوان شد بسی در شگفت
❈۴۰❈
ورا با تکش خان نوازش نمود
همی دم به دم پایگه برفزود
چو یک بهره بگذشت از شب به راز
به خواب و به آسایش آمد نیاز
❈۴۱❈
تمرتاش چون شد به خرگاه خویش
ز کار پریوش دلش بود ریش
مرا گفت ز اندیشه دل خون بود
دل سام رزمآزما چون بود
❈۴۲❈
یکی خواب دیدم شدم بیقرار
جز ازغم ندارم کنون غمگسار
چه سازد درین تیره شب پهلوان
ز دوری دلدار شیرین زبان
❈۴۳❈
که با او فراوان به سر برده است
به مهرش دل خویش بسپرده است
بدادم ز کف یار دلجوی او
کنونم بود شرم از روی او
❈۴۴❈
دلش چون به اندیشهها گشت رام
نهان ره سپر شد به خرگاه سام
سر پاسبان دید در خواب خوش
تو گفتی که در سر ندارند هش
❈۴۵❈
بر خرگه آمد شه تیزهوش
یکی ناله زارش آمد به گوش
به خرگه درون از نهان بنگرید
ز ناکام مر سام یل را بدید
❈۴۶❈
که از هجر دلدار خون میگریست
چه گویم کز اندوه چون میگریست
زمان تا زمان دست میزد به سر
همی گفت کای مهوش سیمبر
❈۴۷❈
ندانم ز هجرت چه چاره کنم
چگونه ز رویت کناره کنم
ازین پس نتابم رخ از رزم و کین
مگر سر ببرم ز سالار چین
❈۴۸❈
تو را از نهانی به دست آورم
سر اختر شوم پست آورم
از آن پس شب و روز بی غم شوم
به بوی دو زلف تو خرم شوم
❈۴۹❈
تمرتاش را چهره شد شنبلید
چو گفتار سام دلاور شنید
بدانست کو غرق بحر غم است
خیال رخ همدمش محرم است
❈۵۰❈
همانگه ز دهلیز پردهسرای
تمرتاش برجست و شد باز جای
به پیش اندر افکند ز اندوه سر
ببارید از دیده خون جگر
❈۵۱❈
یکی تیره او مرد جاسوس داشت
که از تندیش باد افسوس داشت
به حیلتگری در جهان شهره بود
ز مردانگی نیز بابهره بود
❈۵۲❈
کمندش زحل را کشیدی به دام
دژم دیو بودیش نیرنگ نام
کامنت ها