خواجوی کرمانی:چه باید پدر را پسر چون تو بود یکی پندت از من بباید شنود
❈۱❈
چه باید پدر را پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
زمانه برین خواجه سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نبرد
❈۲❈
بگیر این سر نامور گاه او
ترا زیبد اندر جهان جاه او
بدین گفته من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشاه
❈۳❈
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کین رای در کار نیست
❈۴❈
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و پند
به دورت بمانند خوار ارجمند
❈۵❈
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کین چاره با من بگو
چه روی است این را بهانه مجو
❈۶❈
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
مرا آن پادشاه را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
❈۷❈
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
❈۸❈
بر آن راه واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی به ره بربکند
پس ابلیس واژونه بالای چاه
به خاشاک پوشیده گردش چو راه
❈۹❈
به چاه اندر افتاد پشتش شکست
شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
ز هر نیک و بد مرد آزاد مرد
به فرزند بر ناورد باد سرد
❈۱۰❈
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان شد که آن شوخ فرزند او
نجست از ره شرم پیوند او
❈۱۱❈
به خون پدر گشت همداستان
زدانا شنیدستم این داستان
که فرزند اگرچه بود نره شیر
به خون پدر او نباشد دلیر
❈۱۲❈
وگر در نهادش سخن دیگر است
پژوهنده راز از مادر است
سبکمایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
❈۱۳❈
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان
چو ابلیس پیوسته دید این سخن
یکی پند بد را نو افگند بن
❈۱۴❈
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین سر به فرمان کنی
نپیچی ز گفتار و پیمان کنی
❈۱۵❈
جهان سر به سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو آن کرده شد ساز دیگر گرفت
دگرگونه او چارهای پر شگفت
❈۱۶❈
جوانی برآراست از خویشتن
سخن گوی و بینادل و پاکتن
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش بجز آفرین گفت و گوی
❈۱۷❈
بدو گفت اگر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
❈۱۸❈
ز هر گوشت وز مرغ وز چارپای
خورش کرد و آورد یک یک به جای
کلید خورش خانه پادشا
بدان داد دستور فرمانروا
❈۱۹❈
به خونش بپرورد مانند شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گوید به فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
❈۲۰❈
خورش زرده خایه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت زو خوردنش نیکبخت
❈۲۱❈
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردا از آنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر به سر پرورش
❈۲۲❈
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا چه سازم ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد بنمود یاقوت زرد
❈۲۳❈
خورشهای کبک و تذرو سفید
بسازید و آمد دلی پر امید
سیوم روز را خوان ز مرغ و بره
بیاراستش گونهگون یکسره
❈۲۴❈
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از بره گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشکناب
❈۲۵❈
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان که هشیار مرد
بدو گفت بنگر که با آرزوی
چه خواهی بگوی از من ای نیکخوی
❈۲۶❈
خورش گر بدو گفت ای پادشاه
همیشه بباشی تو فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه جانم از چهر تست
❈۲۷❈
یکی حاجتم هست نزدیک شاه
اگرچه مرا نیست این جایگاه
که فرمان دهد بر سر کتف اوی
ببوسم بمالم برو چشم و روی
❈۲۸❈
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد بدین نام تو
❈۲۹❈
بفرمود تا دیو چون جفت اوی
همی بوسه زد بر سر کتف اوی
چو بوسید شد در زمان ناپدید
کس اندر زمان این شگفتی ندید
❈۳۰❈
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمین گشت و از هر سوی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کتف
سزد گر بمانی ازین در شگفت
❈۳۱❈
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
حکیمان فرزانه جمع آمدند
همه یک به یک داستانها زدند
❈۳۲❈
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
❈۳۳❈
بدان گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد چه باید درود
خورش ساز و آرامشی ده به خورد
نشاید جز این چارهای نیز کرد
❈۳۴❈
بجز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند از آن پرورش
نگر نره دیو اندرین جست و جوی
چه جست و چه دید اندرین گفتگوی
❈۳۵❈
بدان تا یکی چاره سازد نهان
که پرداخت ماند ز مردم جهان
از ایران برآمد از آن پس خروش
پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش
❈۳۶❈
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند با جمشید
بر او تیره شد فره ایزدی
به کژی گرائید و نابخردی
❈۳۷❈
پدید آمد از هر سوئی خسروی
یکی نامجوی از هنر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
❈۳۸❈
یکایک ز ایران بیامد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه
ستودند کآنجا یکی مهتر است
پر آتش دل و اژدها پیکر است
❈۳۹❈
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
❈۴۰❈
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
ز ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد و گردان هر کشوری
❈۴۱❈
سوی تختجمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی به روی
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد سپهدار نو
❈۴۲❈
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی برو شد سیاه
سپرده به ضحاک تخت و کلاه
❈۴۳❈
چو صد سالش اندر جهان کس ندید
ز چشم بد مردمان ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ایران زمین
❈۴۴❈
نهان بود چند از دم اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد او را به چنگ
یکایک ندادش سخن را درنگ
❈۴۵❈
به اره سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بیبیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چون بیجاده گاه
❈۴۶❈
ازو بیش بر تخت شاهی که بود
وز آن رنج بردن نیامدش سود
گذشته برو سال تا هفتصد
پدید آوریده ره نیک و بد
❈۴۷❈
چه باید همی زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
❈۴۸❈
یکایک چه گوئی که گسترده مهر
که خواهد نمودن به تدبیر چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل برگشائی بروی
❈۴۹❈
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
کامنت ها