خواجوی کرمانی:تمرتاش خواندی ورا بهروند چو راندی به نخجیر اسب سمند
❈۱❈
تمرتاش خواندی ورا بهروند
چو راندی به نخجیر اسب سمند
بجستی به مانند تندر ز جای
نماندی کزو بگذرد باد پای
❈۲❈
چو شد شه ز اندیشهها دل نژند
درآمد ز در ناگهان بهروند
شهنشاه را دید رخساره زرد
ز گشت سپهری دلش پر ز درد
❈۳❈
دعا کرد و بوسید روی زمین
وز آن پس بگفت ای شه پاکدین
چرا چهرهات زین نشان زرد شد
دل نازکت درد پر درد شد
❈۴❈
تمرتاش بر وی نظر کرد و گفت
که راز عیان را نشاید نهفت
رسیدیم تند از دیار ختا
براندیم در رزمگه بادپا
❈۵❈
پری دخت چون اندر آمد به کین
به ناگه ببستش شهنشاه چین
چو رفتم به ناگه به نزدیک سام
پریدخت را او نبرد هیچ نام
❈۶❈
ولیکن بسی بود اندوهناک
دل من ز اندوه او بود چاک
پراکنده گردید چون انجمن
بیفزود بر سام یل مهر من
❈۷❈
نهانی شدم سوی خرگاه او
شنیدم همی بانگ جانکاه او
ز بهر پریوش رخش بد دژم
شدی دم به دم نرگسش پر زنم
❈۸❈
زمهروئی خویش گفتی سرود
رسانیدی از مهوش خود درود
دلم را چو آتش درآمد ز جا
سبک بازگشتم ز پرده سرا
❈۹❈
از آن گشت رخسارهام زرد زرد
که دیدم دل و جان او پر ز درد
چه سازم کنون من ز آزرم اوی
مگر رخ نهان دارم از شرم اوی
❈۱۰❈
چنین داد پاسخ بدو بهروند
که از غم مکن جان خود را نژند
هماکنون چو صرصر شتابم به راه
یکی سر درآرم به خرگاه شاه
❈۱۱❈
ببینم اگر چهره ماهرو
سبک در ربایمش از پیش او
وگر لاله رخ را نبینم به جا
ببندم شهنشاه را دست و پا
❈۱۲❈
رسانم نهانش به نزدیک تو
که روشن شود جان تاریک تو
بری شاه را چون به نزدیک سام
همانا شود سام را بخت رام
❈۱۳❈
تمرتاش گفتی که ای بهروند
سر شاه را گر کشی زیر بند
تو رادر جهان سرفرازی دهم
ز زر و گهر بینیازی دهم
❈۱۴❈
چو بشنید گفتار او چارهساز
برون شد ز نزد شه سرفراز
تن خود بیاراست چون شبروان
به لشکرگه شاه چین شد روان
❈۱۵❈
به هر خرگهی جست و هر سو شتافت
نشانی ز راز پریوش نیافت
دژم گشت و درشد به خرگاه شاه
ندیدش کس از پاسداران به راه
❈۱۶❈
به پرده سرا در یکی بنگرید
بدان جا پریروی را هم ندید
همانا ز غم بادل خویش گفت
که فغفور مانا مر او را نهفت
❈۱۷❈
پدیدار نامد چو آن نوش خند
سزد گر کنون شه درآرم به بند
بگفت و برآمد همانگه به تخت
به خواب اندرون بد شه شوربخت
❈۱۸❈
به داروی بیهوشیش بست دست
به پرده درآورد بر دوش بست
نهانی گذر کرد از پاسبان
سوی لشکر سام گو شد روان
❈۱۹❈
دم صبح مانند باد صبا
بیامد بر شهریار ختا
دعا کرد زد پرده را بر زمین
که بستم شها دست فغفور چین
❈۲۰❈
بجستم نشان پریوش بسی
چو عنقا ندانست جایش کسی
تمرتاش از کار او شاد شد
ز اندیشهها جانش آزاد شد
❈۲۱❈
بدادش بسی گوهر و سیم و زر
از آن پس بمالید بر خاک سر
همی گفت کای داور دادرس
جز از تو کسی نیست فریادرس
❈۲۲❈
ز آزرم سامم جدا ساختی
سرم را به گرون برافراختی
مبین هیچ در بتپرستی من
نگه کن بدین ضعف و سستی من
❈۲۳❈
که کیش بت از کف رها کردهام
درفش پرستش به پا کردهام
چو از آفرین گشت پرداخته
بر شاه شد تیغ کین آخته
❈۲۴❈
به کامش درافکند داروی هوش
همانگه شه چین درآمد به هوش
تمرتاش را دید با تیغ تیز
به جانش درافتاد از آن رستخیز
❈۲۵❈
همانگه زبان را به نرمی گشاد
سخنها فراوان بدو کرد یاد
که بر سام روی جهان تیره ساز
به دامادی من سرت برفراز
❈۲۶❈
تمرتاش گفتش که چونین مگوی
که نبود به گفتار تو رنگ و بوی
ز بت روی برتاب و شو یار سام
وگرنه هماکنون شوی تیره کام
❈۲۷❈
کنون بازگو تا پریوش کجاست
که سام از غمش با سرود و نواست
بگفتا کزو من ندارم نشان
که آمد به نزد تو با سرکشان
کامنت ها