خواجوی کرمانی:تمرتاش با وی نشد هیچ رام ببردش همانگه به نزدیک سام
❈۱❈
تمرتاش با وی نشد هیچ رام
ببردش همانگه به نزدیک سام
سران سپه زین خبر یافتند
سراسر سوی سام بشتافتند
❈۲❈
بدیدند فغفور را بسته دست
بر پهلو یل سرافکنده پست
تمرتاش جنگی سخن کرد ساز
به پرده همی راند با سام راز
❈۳❈
چو گشتند نامآوران انجمن
تمرتاش پردخته شد از سخن
ز ناگه جهانپهلو نامور
به فغفور کرد از سر کین نظر
❈۴❈
بدو گفت کای شاه وارونهرای
هم اکنون سرت را درآرم ز پای
به آتش بسوزم همه کشورت
نهم بر سر موج خون افسرت
❈۵❈
تو دانی که با من چه کردی به دهر
همه نوشم از کار تو گشت زهر
همانگه طلب کرد دژخیم را
بگفتش ز دل دور کن بیم را
❈۶❈
سر شاه چین را جدا کن ز تن
که آسوده گردد ز کین انجمن
سبک مرد خونریز آهیخت تیغ
که خون ریزد از شاه چین بیدریغ
❈۷❈
پی لابه بگشاد فغفور لب
چو دید آن که روزش شود تیره شب
به سام دلاور خروشید و گفت
کزین پس نگردم به بد یار و جفت
❈۸❈
چو کام دل خود نیابم ز بت
همان به که رخ را بتابم ز بت
چو پاکان درآیم سوی دین تو
برانم ز دل یکسره کین تو
❈۹❈
بخندید ازو سام گردنفراز
بدو گفت از من نیابی جواز
کنون کت روان در دم اژدهاست
رخ خود نهی سوی دادار راست
❈۱۰❈
ز بحر فنا چون که یابی نجات
دگر ره خداوند تو هست لات
ز بحر فنا چون که یابی نجات
گر ره خداوند تو هست لات
❈۱۱❈
گهی درپذیرم من این گفتگو
که از بت بتابی به یکباره روی
بسان تکش خان شه تاشکن
که آوره بر جان بتها شکن
❈۱۲❈
ز رهبان برآری به یک ره روان
صنم پست سازی و سازی فغان
به پا اندر آری سر بتکده
ببندی درو پیل و اسب و دده
❈۱۳❈
چو این کرده باشی بدانم نخست
که در تن نباشد دلت هیچ سست
چنین پاسخش داد فغفور شاه
که سازم کنون دیر و بت را تباه
❈۱۴❈
بتان را سراسر به هم بر زنم
صنم را ازین غم به خاک افکنم
زبانش همی داد زینسان خبر
دلش داشت راز نهانی به سر
❈۱۵❈
ز گفتار او سام گردید شاد
سبک بند از یال او برگشاد
شه چین به ناکام شد ز اهل دین
بیاورد سام دلاور به چین
❈۱۶❈
همه دیر و بتخانهها کرد پست
صنم را بفرمود تا بت شکست
رها کرد مهروی را او ز بند
نشاندش بر افراز گاه بلند
❈۱۷❈
وز آن پس بیامد به نزدیک سام
بدو گفت کز دل شدم با تو رام
بتان را ز گیتی برانداختم
پریدخت را هم رها ساختم
❈۱۸❈
ولیکن دو هفته مرا ده امان
که سازم ازو مر تو را شادمان
خز و لعل و در و گهر بی فسوس
به کار آورم از برای عروس
❈۱۹❈
وز آن پس ز شاهان برآرم سرت
بیارم شبی ماهرو در برت
جهانجو پذیرفت گفتار او
ولیکن نبد آگه از کار او
❈۲۰❈
چه خوش گفت جمشید فرخنده بهر
کز افعی مجو در جهان غیر زهر
شه چین دگر ره به یاری بخت
رها گشت و بر شد برافراز تخت
❈۲۱❈
برو سروران آفرین خواندند
دگر بارهاش شاه چین خواندند
چو بنشست بر تخت فغفور شاه
جهانپهلوان شد به سوی سپاه
❈۲۲❈
تکش خان و فرهنگ و قلواد شیر
تمرتاش و هم قلوش شیرگیر
نشستند با نامور پهلوان
کشیدند باده به روشنروان
❈۲۳❈
تمرتاش از آن خوابش آمد به یاد
چنین گفت کای پهلو پاکزاد
ز دلدار مه رو نیابم نشان
چنین چند چشمم بود جانفشان
❈۲۴❈
به چربی چنین داد سامش جواب
که بر دل منه هیچ راه شتاب
شکیبائی ار پیشه سازی نکوست
بدان تا نماید تو را چهره دوست
❈۲۵❈
در آن رو شه چین به دستور گفت
که رای نکو با دلم گشت جفت
اگر تیره گردد رخ اخترم
که ندهم بداندیش را دخترم
❈۲۶❈
فلک گر ز هم بگسلد بند من
نبیند دگر سام فرزند من
همان به که سازیم حیلتگری
بجوئیم با او دگر داوری
❈۲۷❈
برو خوش برآئیم شادی کنیم
که و مه دگرباره رادی کنیم
چو او گردد از هر سوئی بیگمان
برآریم آوازهای ناگهان
❈۲۸❈
که سرو سمن بوی رنجور شد
ز بس ضعف از خرمی دور شد
چو روزی درین گفتگو بگذرد
شبی زین شبستان رویم از خرد
❈۲۹❈
درآریم آن زشتخو را ز گاه
گزینیم جایش نهانی ز چاه
ز ناگاه بنیاد شیون کنیم
همه چین ز ماتم چو گلخن کنیم
❈۳۰❈
که ببریده شد از پریوش روان
دریغا از آن سروزاد جوان
ز ماتم چون چین اندر آید به جوش
دژم رو شود سام یل زان خروش
❈۳۱❈
پژوهش چو گردد ز غم جان دهد
و یا رخ روان سوی ایران نهد
درین گفتگو شاه را باز دار
کزو سام خواهد شدن سوگوار
کامنت ها