خواجوی کرمانی:یکی داستان از قمررخ شنو بیفزایدت عقل و دین نو به نو
❈۱❈
یکی داستان از قمررخ شنو
بیفزایدت عقل و دین نو به نو
سراینده دهقان مؤبدنژاد
چنین از قمررخ سخن کرد یاد
❈۲❈
که چون سام یل را ز نجیر و بند
رها کرد و دادش سلیح و سمند
جهانجو سوی قصر دلدار شد
قمررخ به هجران گرفتار شد
❈۳❈
سهیل جانسوز ناگه چو باد
بیامد ز نخجیر خندان و شاد
ز کار قمررخ چو شد باخبر
بترسید و گردید آسیمه سر
❈۴❈
همی گفت اگر سام ناید به دست
شه چین سرم سازد از تیغ پست
نخستین بر دختر آمد چو باد
نکرد هیچ با او بد و نیک یاد
❈۵❈
بزد بر سرش تازیانه بسی
نیامد پی خواهش او کسی
درآمد ز پا سروزاد بلند
تنش سر به سر شد چو نیلیپرند
❈۶❈
ز بیهوشیش جای در بند کرد
دل خویش از آن بند خرسند کرد
از آن بپوشید اسباب جنگ
سرخویش را دید در زیر سنگ
❈۷❈
گزیده سوارافکنان شش هزار
نشست از بر باره راهوار
به باره یلان را همه برنشاند
پی سام چون باد لشکر براند
❈۸❈
همی تاخت اندر فراز و نشیب
دلش بود از شاه چین با نهیب
ز هر سو به مانند صرصر شتافت
نشانی از آن شیر جنگی نیافت
❈۹❈
سرانجام آمد بر شاه چین
دعا کرد و بوسید روی زمین
شه چین به دشنام لب برگشد
بدو گفت ای بدرگ بدنژاد
❈۱۰❈
ز دژ وز چه رو رخ نهادی به صید
که شیر دژآگه درآید ز قید
چو گفت این سخن شاه گردید شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
❈۱۱❈
شبانگه جهانسوز خنجرگذار
گزین کرد از جنگیان ده هزار
برون کرد لشکر نهانی ز کین
کجا داشت در دشت بیغو کمین
❈۱۲❈
دم صبح کین افسر خاوری
چمان گشت بر طارم اخضری
ز فغفور پرسید و وز لشکرش
به ناگه سخن گفت از کشورش
❈۱۳❈
که توران زمین کشور خرم است
ز هر سو گل و نسترن در بر است
چنین داد پاسخ فریبنده مرد
که کس یاد نخجیر بیخو نکرد
❈۱۴❈
بر آن دشت اگر پهلوان بگذرد
دگر راه ایران زمین نسپرد
بدو سام یل گفت بیغو کجاست
اگر پاسخ من بگوئی رواست
❈۱۵❈
مرا آن پیر دستور لب برگشاد
بدو گفت کای نامبردار راد
دو منزل چو باره برانی زمین
ببینی یکی منزل دلنشین
❈۱۶❈
ز سبزه زمینش همه سبزپوش
ز هر سو چکاوک زند صد خروش
چمان گشته در سبزه آهو بره
نواساز گردیده کبک از دره
❈۱۷❈
ز آهو و از گور و از غرم رنگ
فراوان در آن دشت دارد درنگ
ز هر سو غزاله گروها گروه
شتابد چو صرصر به دامان کوه
❈۱۸❈
چنان دید سام سرافراز را
که راند در آن سرزمین بادپا
سران نیز پاسخ برآراستند
پی صید از جای برخاستند
❈۱۹❈
سپه را به فرهنگ بسپرد سام
از آن پس ابا نامداران تمام
صد از نامداران خنجرگذار
برفتند با او به دشت شکار
❈۲۰❈
چو با صبح خورشید گردید جفت
سپاه شب تیره را رخ نهفت
رسیدند شادان در آن مرغزار
کجا بودشان در کمین حیله کار
❈۲۱❈
چمان دید بر روی سبزه سمند
فکندند بر یال گوران کمند
گرفتند آهوبره از کمین
زدند از هوا کبک را بر زمین
❈۲۲❈
چو اسپ از پی آهوان تاختند
کمین آوران گردن افراختند
سهیل جهانسوز با تیغ تیز
برانگیخت اسب از پی و رستخیز
❈۲۳❈
سیاه از پی کینه آمد برون
سراسر به کف خنجر آبگون
رده برکشیدند از هر دو صف
هژبران همه بر لب آورده کف
❈۲۴❈
همه گرد گشتند بر دور سام
سراسیمه گشتند گردان تمام
سهیل جهانسوز پی کارزار
همانگه بر پهلو آمد فراز
❈۲۵❈
خروشید و گفتش که ای جنگجوی
ز کار تو آمد مرا بد به روی
کنون چشم بگشا و پاداش بین
چو شیر دژآگاه پرخاش بین
❈۲۶❈
بدو گفت سام این دلبران کهاند
کمین کرده زین سان ز بهر چهاند
سزد گر بگوئی همه راز خویش
به پرده مزن زین سپس راز خویش
❈۲۷❈
بگفتا جهانسوز خنجر کشم
که مریخ را سر به چنبر کشم
کجا کوتوالم به توران دیار
نباشد به چین همچو من یک سوار
❈۲۸❈
شه چین چو بستت به زنجیر و بند
فرستادت از چین بر من نژند
چنان چون که فرمود فغفور شاه
بدادم تو را جای در قعر چای
❈۲۹❈
نهادم یکی روز رخ سوی صید
قمررخ به ناگه رهاندت ز قید
چو باز امدم شادمان از شکار
ز کردار دختر شدم سوگوار
❈۳۰❈
زدم تازیانه فراوان بدوی
از آن پس نهادم سوی راه روی
ندیدم تو را سوی شه تاختم
به خواهش فراوان سخن ساختم
❈۳۱❈
برآشفت از من شه ارجمند
مرا کرد دژخیم در زیر بند
کنون چون پذیرفتم از شهریار
که از کین سرآرم به تو روزگار
❈۳۲❈
ز بندم رها کرد و با لشکری
فرستادم اکنون پی داوری
کامنت ها