خواجوی کرمانی:وز آن سو جهان پهل شیر نر سوی لشکر خویش شد رهسپر
❈۱❈
وز آن سو جهان پهل شیر نر
سوی لشکر خویش شد رهسپر
تکش خان و قلواد شمشیرزن
تمرتاش و قلوش صف شکن
❈۲❈
برانگیخته ابرش تیزگام
روان گشته یکسر به دنبال سام
بر چشمهای از قضا در رسید
یکی آهوی پر خط و خال دید
❈۳❈
نه آهو عروسیست گفتی به جای
به بندش جهانپهلوان کرد رای
برانگیخت از جا غراب نوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
❈۴❈
رمیده شد آن آهوی شیرفر
سوی دشت شد چون صبا رهسپر
پسش بارگی راند سام دلیر
به دستش کمندی بد از چرم شیر
❈۵❈
چو آمد به نزدیک آهو غراب
همان دم جهانپهلوان کامیاب
بر آهو بینداختش خم خام
چو صرصر برون جست آهو ز دام
❈۶❈
کمان را به زه کرد مرد دلیر
ز ترکش برون کرد یک چوبه تیر
بینداخت بر وی نیامد صواب
براند از پی او دمادم غراب
❈۷❈
همی رفت آهو و سام از پیش
به همراه نبود از دلیران کسش
بر آن دشت تا هفت فرسنگ راند
بسی نام یزدان بر آن راه خواند
❈۸❈
دگر ره چو نزدیک آهو رسید
حصاری به ناگاه آنجا بدید
کجا بود ز آهن درون حصار
خروشنده مانند شیر شکار
❈۹❈
که ای صاحب قلعه بگشای در
و یا از سر باره بر من نگر
از آن قلعه کس پاسخ او نداد
فرود آمد از باره مانند باد
❈۱۰❈
بزد بر زمین نیزه آهنین
بدان سان که لرزید روی زمین
چو بنشست بر خاک تیره سنان
برو بست مر بارگی را عنان
❈۱۱❈
وز آن پس به تندی همی کوفت در
ز گشت سپهری نبد باخبر
پس در ز ناگه صدائی شنید
جهانپهلوان چون به پس بنگرید
❈۱۲❈
نه نیزه بدید و نه بر جا غراب
شد از بس شگفتی دلش پر ز تاب
همی گفت کاین جای اهریمن است
که او آدمیزاده را دشمن است
❈۱۳❈
در اندیشه بد آن گو سرفراز
به ناگه در حصن گردید باز
یکی باغ خرم پدیدار شد
کزان سام را رخ چو گلنار شد
❈۱۴❈
دلش گرچه از بارگی داشت داغ
ولیکن ز دشت اندر آمد به باغ
تو گفتی بهشتی است آراسته
مهیا درو هر چه دل خواسته
❈۱۵❈
به هر سو گلستان بد آن مرغزار
درختان ز هر گونهای میوه دار
به نزد چمن در یکی رود آب
درخشانتر از چشمه آفتاب
❈۱۶❈
بیامد بر رود مرد دلیر
نشستنگهی دید بر آبگیر
ز بس خستگی خواست تا نوشد آب
چو کرد از پی آب خوردن شتاب
❈۱۷❈
خروشی برآمد همانگه چو دود
که ای سام بختت همانا غنود
نبینی دگر روی یار و دیار
جز ازغم نیابی دگر غمگسار
❈۱۸❈
چه سانت رساندم درین سبز باغ
وزین ساختم پر ز خونت دماغ
که دیگر ره رفتنت نیست هیچ
فتادی درین عقده پیچپیچ
❈۱۹❈
اگر خود ندانی که من کیستم
سخن گوش کن از پی چیستم
منم عالم افروز برگشته روز
که با من نسازد شه نیمروز
❈۲۰❈
گر امروز کامم برآری رواست
وگر نه کنم هر چه بر تو سزاست
که گشتم ز چنگال حرمان زبون
مرا کرده یکبار هجران زبون
❈۲۱❈
چنین چند خون گریم از دوریت
بیآرام باشم ز محجوریت
تو یار پریدخت و من یار غم
چنین چند باشم گرفتار غم
❈۲۲❈
وگر با من امروز جوئی فراغ
همانا روی سوی لشکر ز باغ
نبینم اگر از تو خود رای و کام
نیابی ازین دژ رهائی ز دام
❈۲۳❈
جهانجو چو بشنید در شد به غم
شد از جور او دیدهاش پر ز نم
بدانست کز وی نیامد رها
که او بندد از جادوئی اژدها
❈۲۴❈
چنین پاسخ آراستش جنگجو
که پنهان مشو هیچ و بنمای روی
درین گفتگو پهلو کامیاب
که شخصی درآمد سلح پوش ز آب
❈۲۵❈
نقابی به رو اندر آورده تنگ
گرفته سنانی ز آهن به چنگ
نشسته چو کوهی به پشت غراب
پی رزم و کین داشت گویا شتاب
❈۲۶❈
چنین گفت کای سام رزمآزما
از آن برنشستم به این بادپا
که گر گشن جوئی و گر بدخوئی
بجویم به تو رزم پی جادوئی
❈۲۷❈
جهانجو به دشنام لب برگشاد
بگفتا که چون تو پری رو مباد
چه خواهی زمن در جهان بازگوی
که هر دم بیاری مرا بد به روی
❈۲۸❈
پریرو بدو خواهش آورد باز
که لختی درین باغ با من بساز
وز آن پس بر آن باره که سرین
ازین باغ خرم برو سوی چین
❈۲۹❈
بدو سام یل گفت کز جادوئی
همانا نیابی ز من نیکوئی
ز افسونگری و ز آئین شیر
اگر رخ بتابی شوی دل پذیر
❈۳۰❈
به ناکامیابی ز من کام خویش
اگر یابمت زین نشان رام خویش
پریزاد از گفت او شد دژم
ز انده به خشم اندر آورد نم
❈۳۱❈
بدو گفت کای مرد بیهوش و رای
مرا گوئی از شیر سر برگرای
ز افسونگری هم میاور به یاد
مرا تا شوی از پی وصل شاد
❈۳۲❈
چو از تو نباشد مرا خرمی
به نرمی چرا لب گشایم همی
همان به که گیرم ره جور و کین
ز افسون به تو تنگ سازم زمین
❈۳۳❈
بگفت این و مهمیز زد بر غراب
چنان چون درآمد نهان شه در آب
چو او شد نهان پهلو نامدار
بیامند که بیرون رود از حصار
❈۳۴❈
فراوان بگردید و راهی ندید
رخش گشت ماننده شنبلید
دگر ره چو صرصر درآمد به باغ
سری پر زکینه دلی پر ز داغ
❈۳۵❈
همانگه بر رود آمد فراز
ز بس تشنگی آمد آبش نیاز
یکی دست ناگه درآمد ز آب
بدو ناخنان همچون چنگ عقاب
❈۳۶❈
کمرگاه سام دلاور گرفت
جهان پهلوان شد ازو در شگفت
ز نیرو کشیدش به آب اندرون
ازو اسپری کرد صبر و سکون
❈۳۷❈
بپوشید مژگان گو رزمساز
زمانی چو شد دیده را کرد باز
نه آن باغ دید و نه آن رود آب
نه آرامگاه و نه ماوای خواب
❈۳۸❈
شه قلعه ریگش آرامگاه
جز از تابش خور نبودش پناه
ز هر سوش تا چشم میکرد کار
همی آتش تیز میزد شرار
❈۳۹❈
تو گفتی مگر وی به دوزخ در است
که زیر آتش است و به سر بر خور است
چنان تشنه شد پهلو نیکنام
که شد روز روشن برو تیره شام
❈۴۰❈
بنالید بر داور بینیاز
که ای بر همه بندگان کارساز
توئی آفریننده مور و مار
نداریم غیر از تو پروردگار
❈۴۱❈
بگفت و به خاک سیه رو نهاد
ز دادار دارنده میکرد یاد
ز گرمی چنان از زمین برفروخت
که رخساره و دست و پایش بسوخت
❈۴۲❈
ز بیچارگی اندر آمد ز پای
نه هش دید با خود نه مردی و رای
چو از پا درآمد صدائی شنید
بدان سان بلرزید بر خود چو بید
❈۴۳❈
که ای سام اگر خواهی از هر بلا
به نیکاختری باز یابی رها
همان به که تابی رخ از دین خویش
نیاری دگر یاد از آئین خویش
❈۴۴❈
پرستش کنی شیر را همچو من
که گردی از آن سرور انجمن
دگر از پریدخت بردار دل
به نیکی سوی مهر من دار دل
❈۴۵❈
چو این گفتهها سر به سر بشنوی
همانا بر خرمی بدروی
تو را شاه ایران و توران کنم
شهان را همه کاخ ویران کنم
❈۴۶❈
به دشنام بگشاد لب سام و گفت
که با تو همه تیرگی باد جفت
مبادا مرا هرگز این هوش و را
که رخ بازتابم به دین خدا
❈۴۷❈
ددی را پرستنده گردم به دهر
که او نوش را مینداند ز زهر
دگر با پریوش درین چند روز
قسم خوردهام ای دد کینهتوز
❈۴۸❈
که جز وی نباشد مرا یار کس
همان خود نیابد به کس دسترس
کنون با وی از مهر همخانهام
ز کیش تو و از تو بیگانهام
❈۴۹❈
چنین پاسخش داد افسون نما
که ایدون رخ آور به دین خدا
برندت تو را گر سوی آسمان
نیابی ازین جادوئیها امان
❈۵۰❈
ز گفتش دل سام آمد به درد
رخ خود به دادار دارنده کرد
همی خواست آزادی از هر بلا
که تا بازیابد ز جادو رها
❈۵۱❈
به ناگه یکی آتش تیز و تاب
درآمد ز هر سو چو تیر شهاب
همه دور آن خانه آتش گرفت
همه ریگ تفتیده تابش گرفت
❈۵۲❈
چو شد بر جهانجو جهان همچو دود
یکی دستش از ناگهان در ربود
ببردش به روی هوا در زمان
چنان برخروشید و برزد فغان
❈۵۳❈
که ای سام گفتار من گوش کن
می از ساغر بخردی نوش کن
اگر نه به آتش دراندازمت
به گیتی ازین پس نهان سازمت
❈۵۴❈
نپذرفت گفتار او پیل مست
فسونساز از وی رها کرد دست
به دریای بی بن رها ساختش
به یکباره از هش جدا ساختش
❈۵۵❈
به آب اندرون شد جهان پهلوان
نهنگ دمنده شد از وی رمان
چو از پشت آمد به افراز آب
فسونگر گرفتش هم اندر شتاب
❈۵۶❈
ز بحرش به سوی هوا برد باز
دگر چنگ افسونگری کرد ساز
نمیدید جز دست را هیچ سام
همی خواست خنجر کشد از نیام
❈۵۷❈
نبد خنجرش نیز اندر میان
شگفتی فرو ماند ازو پهلوان
بنالید و برزد یکی تیزدم
ز چشمش درآمد ز اندوه نم
❈۵۸❈
همانگه پریزاد افسون پژوه
نشستنگهی جست بالای کوه
به هر سو نظر کرد سام دلیر
همه گل بد و سبزه و آبگیر
❈۵۹❈
چو بر چشمه اندر زمان ره سپرد
خدا را ثنا گفت و آبی بخورد
یکی نیروئی یافت با خویشتن
چمان شد چو شاخ گل اندر چمن
❈۶۰❈
بیامد بر آبگیری فراز
نشست اندر آنجا زمانی دراز
ز بس غم به خواب اندر آمد سرش
برآسود آرام جان در برش
❈۶۱❈
چو بیدار شد نامبردار سام
به پیش اندرش بود خان طعام
بیازید دست و چو شیران بخورد
همی شکر دادار دارنده کرد
❈۶۲❈
به ناگه یکی پیکری شد پدید
جهانجو سراپای او بنگرید
ندانستاو را چگونه است روی
شگفتی فروماند لختی بدوی
❈۶۳❈
همان گاه آن پیکر آواز داد
چنین گفت و چنگ سخن ساز داد
که ای سام از گفت من سر متاب
بدان تا ز شاهان شوی کامیاب
❈۶۴❈
تو را هر چه گویم پذیرنده شو
مرا کام ده شیر را بنده شو
ربودش دگر باره افسون نما
از آن پس به کوی دگر کرد جا
❈۶۵❈
ز پولاد سیلی بر افراز کوه
بدید آن جهانپهلوان شکوه
میانش ز افسونگری بد تهی
وز آن نامور را نبد آگهی
❈۶۶❈
درو بود سوراخها چون قفس
ندیده شگفتی بدین گونه کس
همانگه پریزاد افسون نما
جهان پهلوان را درآن کرد جا
❈۶۷❈
بدو گفت کاین جای زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست
رهائی نیابی ازین که دگر
مگر آنکه تابی تو از مهر سر
❈۶۸❈
بگفت این و پنهان شد اندر زمان
جهان پهلو شد ز کارش نوان
کامنت ها