خواجوی کرمانی:سرایده زین سان سخن باز راند که چون سام یل اندر آن سیل ماند
❈۱❈
سرایده زین سان سخن باز راند
که چون سام یل اندر آن سیل ماند
پریزاده از وی رخ اندر نهفت
دل سام با در و غم بود جفت
❈۲❈
دو روز و دو شب جادوی تیره کیش
نهان ساخت از پهلوان روی خویش
سیم روز آمد پدید از نهان
دگر کام جست از یل مهربان
❈۳❈
چو دیدش جهانجوی پرخاشخر
بدو گفت کای زشت بی رای و فر
چه بد کردهام من به تو بازگو
کزین پس مرا بد بیاری به رو
❈۴❈
ز سرما شب تیرهام نیست خواب
شوم روز از تاب گرما کباب
بدین سان جفا کس به عالم ندید
که از تو فسونگر به جانم رسید
❈۵❈
بدو گفت جادو که ای نامدار
گهی شادمان گردی از روزگار
که با من همی سربرآری به مهر
بتابی ز مهر پریدخت چهر
❈۶❈
وز آن پس پرستش کنی پیش شیر
درآری سر بخت بد را به زیر
دگر ره جهانجوی والانسب
ز کینه به دشنام بگشاد لب
❈۷❈
پری خشمگین شد از آن گردزاد
ربودش ز جا در زمان همچو باد
ببردش به روی هوا بیدرنگ
نمدش بسی رنگ و نیرنگ رنگ
❈۸❈
به ناگه به پشتیش آرام داد
نگه کرد ناگه گو پاکزاد
یکی تخت بد بر فراز درخت
فرود آمد آن پهلو نیکبخت
❈۹❈
درخت گشن بود بیبرگ و بار
سرش رفته تا سوی نیلی حصار
ز هر سوی سری همچو شاخ درخت
ندیده کسی همچو آن تیرهبخت
❈۱۰❈
هزار و دو صد شاخ بر وی دراز
همه شاخ و برگش چو شکل گراز
یکی دیو بد اندرون تخت زر
که بودی ورا یک تن و چارسر
❈۱۱❈
ز پیش و پس وز یمین و یسار
برافراخته سر به نیلی حصار
دهان همچو دوزخ پر از تیره دود
زمان تا زمان جادوئی مینمود
❈۱۲❈
ز هر یک چنان آتش افروختی
که از دود تفش جهان سوختی
چو آتش زمانی شدی برفراز
فرو ریختی عقرب و مور و مار
❈۱۳❈
نه ماتم به اید کسی بد نه سور
بد از هول آن عقرب و مار و مور
بلرزید آن پهلو نامدار
بنالید بر داور کردگار
❈۱۴❈
دگرباره ابری برآمد بلند
خروشنده شد همچو دیو نژند
صدائی برآمد از آن ابرسخت
که کنده شد از بیخ شاخ درخت
❈۱۵❈
فرو ریخت آن تخت دیو دژم
جهان شد سراسر پر از دود و دم
جهان پهلوان شد ز جان ناامید
به چشمش سیه گشت روز سپید
❈۱۶❈
بدو گفت آنجا ددی تیرهکیش
که لختی نظر کن به هر سوی خویش
یکی سام در پیش و پس بنگرید
زمین سر به سر کان الماس دید
❈۱۷❈
دمادم چنان بردمیدی ز جا
که گفتی فلک را درآرد ز پا
زمین گفتی آذر فروزد همی
که آن شیر دل را بسوزد همی
❈۱۸❈
دگرباره جادو زبان برگشاد
سخنهای پیشینه را کرد یاد
نپذرفت گفتار او هیچ سام
به خود گفت افسونگر تیرهکام
❈۱۹❈
که باید روان شد سوی لشکرش
رساندن سوارافکنان از برش
بدان تا مر او را به اندرز و پند
به من رام سازند بی رنج و بند
❈۲۰❈
همانگه از آنجا بزد بال و پر
به گردنده گردون برآورد سر
سوی لشکر سام یل شد روان
که زی او رساند دلاور سران
کامنت ها