خواجوی کرمانی:چو قلوش نشست از بر بادپا به فرمان فرهنگ رزمآزما
❈۱❈
چو قلوش نشست از بر بادپا
به فرمان فرهنگ رزمآزما
ز قلوش دگر بر سرایم سخن
مر این داوری را درآرم به بن
❈۲❈
سوی دشت و کهسار شد همچو باد
که یابد نشانی ز سالار راد
فراوان بگردید و کم یافتش
ز بس تشنگی لب به برتافتش
❈۳❈
به ناگه بر آبگیری رسید
زمین را سراسر پر از سبزه دید
فرود آمد از باره راهوار
شتابان بیامد بر چشمه سار
❈۴❈
که آبی خورد آن یل پاک دید
ز هیبت بلرزید بر خود چو بید
جهان شد به چشمش سراسر چو قیر
همان دم بیفتاد در آبگیر
❈۵❈
زمانی چو شد چشم را کرد باز
ندانست آن یل که چونست راز
به پیش و پس خود نظر برگماشت
همی جای بر خامه ریگ داشت
❈۶❈
بدان جایگه چون همی بنگرید
گله در گله شیر درنده دید
همان گرگ و یوز و دمنده هژبر
پلنگ دژآگاه و درنده ببر
❈۷❈
به قلوش همه حملهآور شدند
تو گفتی که سوزنده آذر شدند
شگفتی فرو ماند از آن کارکرد
که این نبود از گنبد تیزگرد
❈۸❈
همانا که این یکسر افسونگریست
ز نیرنگ عالم فروز پریست
درین بد که آمد صدایش به گوش
که از هیبت آن زن تن رفت هوش
❈۹❈
بدان ای سوارافکن چیردست
که از مهر سام است نوشم کبست
ورا دادهام جای در زیر کوه
همی خون بگرید ز بهر گروه
❈۱۰❈
ز لابه نگردد به من هیچ رام
دمادم کند سرکشی را به شام
دلم هست اکنون به غم آژده
ز بیم نهیب دژآگه زده
❈۱۱❈
اگر خواهی از بیم گردی رها
نبیند دو چشمت ازین پس بلا
ز گفتم به نیکاختری سرمپیچ
همه پند و اندرز را ده بسیچ
❈۱۲❈
از ایدر رسانم تو را نزد سام
چنان کن که گردد به من سام رام
اگر درپذیری تو این گفتگو
نیارند دیوان تو را بد به رو
❈۱۳❈
اگر سربتابی تو از کار من
رسد بر تو بسیار آزار من
چو قلوش شنید این سخن شد دژم
تو گفتی درافتاد در بحر غم
❈۱۴❈
اگرچند از کار او شد ملول
ولی کرد گفتار او را قبول
ربودش ز جا جادوی تیره رای
بر سام یل در دمش کرد جای
❈۱۵❈
چو دیدش بپرسید فرخنده سام
که اینجا که آوردت از آن مقام
که کردت جدا از سران سپاه
چه داری خبر گو ز فغفور شاه
❈۱۶❈
بگفت آنچه بگذشت بد سر به سر
ز فرهنگ و گردان پرخاشخر
که یکسر ز بهر تو ای نامدار
ندارند بر دل زمانی قرار
❈۱۷❈
تو خود جای داری درین برز کوه
به تو مویه سازند اهل گروه
جهانجو همه رازهای نهفت
به زابل زبان نامور را بگفت
❈۱۸❈
چنین قلوشش داد پاسخ به مهر
کزین پس مپوش از فسون ساز چهر
ابا او یکی رو درآور به رو
که بس کینهورز است و بس زشتخو
❈۱۹❈
مبادا که سازد دلت را نژند
تنت را درآرد به دام گزند
نپذرفت گفتا او گرد راد
پریزاد دیگر بسی بیم داد
❈۲۰❈
که مر هردوتان را درآرم ز پا
نمانم که مانید دیگر به جا
بگفت این و بر رفت بر آسمان
که قلواد را آورد از نهان
کامنت ها