خواجوی کرمانی:سراینده نامه باستان ز قلواد زد این چنین داستان
❈۱❈
سراینده نامه باستان
ز قلواد زد این چنین داستان
که چون راند بر ابرش تیزگام
نشانی ندید از گو نیکنام
❈۲❈
هوا بود از تابش آفتاب
بر آن ریگ از پر فتادی عقاب
بسی راند که پیکر بادپا
به ناگاه شد چشمه ساریش جا
❈۳❈
به ناگه گوزنی برآمد ز دشت
بر آن نامور همچو صرصر گذشت
روان شد پی او چو آذرگشسب
خرامنده او و شتابنده اسب
❈۴❈
همی گفت با دل کزین بگذری
که دارد درین دشت آبشخوری
چو لختی براند اسب را کامیاب
پدیدار گردید از دور آب
❈۵❈
سوی آب شد صید از آن پهن دشت
ز رود رونده روان برگذشت
چو آمد بر رود قلواد راد
چنین با دل خویشتن کرد یاد
❈۶❈
که باید نخست این گوزن دلیر
فکندن به تیر اندرین آبگیر
وز آن پس نشستن بر رود آب
برافروختن آتش تیزتاب
❈۷❈
به نوعی پدید آوریدن خورش
که تن یابد اندر خورش پرورش
بگفت و برانگیخت باره چو دود
شتابان درآمد در آن ژرف رود
❈۸❈
به آب اندر آمد چو شیر ژیان
یکی موج زد رود را ناگهان
جهانجوی در آب شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
❈۹❈
ز هش رفت آن نامور سرفراز
زمانی چو شد دیدگان کرد باز
ندید هیچ در زیر خود اسب جنگ
نشستنگهی بد بر افراز سنگ
❈۱۰❈
شگفتی زمانی همی بد به جا
ز ناگه برش شد یکی اژدها
خروشان و جوشان و آتشفشان
از آن گشت قلواد چون بیهشان
❈۱۱❈
بترسید و لرزید بر خود چو بید
ز افراز ناگه صدائی شنید
که خواهی که از چنگ این اژدها
تنت یابد ای مرد جنگی رها
❈۱۲❈
ز عالمفروز پری یاد کن
دل سام نیرم بدو شاد کن
که او را کنون جاست در برزکوه
ابا نامداران زابل گروه
❈۱۳❈
ز گفتار تو ای جهانجوی مرد
نپیچید روی و به من روی کرد
تو را در جهان بر سر افسر کنم
مهی تختت از چرخ برتر کنم
❈۱۴❈
وگر سر بپیچی نیابی رها
ز چنگال آتش فشان اژدها
پذیرفت قلواد فرخنده کام
که او را دهد شادمانی ز سام
❈۱۵❈
همانگه پریزاد افسون نما
از آن سنگ بردش به روی هوا
زمانی به روی هوا شد چو دود
بر قلوش وسامش آورد زور
❈۱۶❈
پس از پرسش سام قلواد راد
به افسون نما گفت قلواد شاد
که امروز بخشی تو ما را امان
از ایدر شوی همچو عنقا نهان
❈۱۷❈
به نیکی شوم سام را رهنما
که با تو نشیند به خلوت سرا
پری درپذیرفت این گفتگو
شد اندر هوا و نهان کرد روی
❈۱۸❈
چو او شد جهانپهلو نامدار
بگفتا چو شد او بدین تیرهکار
کز افسون او مر مرا دست نیست
توانائی و کوشش و بست نیست
❈۱۹❈
بدو گفت قلواد کای رزمزن
همان به کزو درپذیری سخن
به شیرینزبانی و گفتار نرم
چو آمد زمانی سخن گوی گرم
❈۲۰❈
بگویش که گر میل داری به جام
سوی مرغزاری برآری مقام
ولیکن به شرطی که از کیش من
نگوئی سخن هیچ در پیش من
❈۲۱❈
اگر گوید از دخت فغفور شاه
مکن یاد دیگر به هر چشمگاه
بگویش کزو چشم برداشتم
به مهر تو اکنون سرافراشتم
❈۲۲❈
چو ما را بدین منزل جانگداز
رساند بر چشمهساری فراز
بگویش که بر صورت آدمی
برآرای رخ از پی خرمی
❈۲۳❈
چو بینی بدان سان که گفتم رخش
به نرمی همی باز ده پاسخش
به خلوتسرا چون شوی رام او
به ناگه بتابی رخ از کام او
❈۲۴❈
جگرگاهش از تیغ کین چاک کن
ز بیمش دل خویش را پاک کن
ز قلواد شد شاد سام گزین
بگفتا که بر رای تو آفرین
❈۲۵❈
دلم را هم ایدون به گفتت هواست
ولی خنجرم پیش افسون نماست
بدو گفت قلواد کای نیکبخت
مرا هست خنجر نهان زیر رخت
❈۲۶❈
مبادا که جادو برد زین گمان
نیابیم از آن پس ز چنگش امان
بگفت و کمر از میان برگشاد
به دست جهانجوی فرخنده داد
❈۲۷❈
نهان کرد در زیر جامه دلیر
وزو شد رخ بخت جادو چو قیر
زمانی چو بگذشت ازین داوری
پدیدار گردید ناگه پری
❈۲۸❈
بدو گفت قلواد بشنو سخن
برو نزد سام آن یل پیلتن
سزد دگر کنون کام جوئی ازو
درآری سوی مهرش از مهر رو
❈۲۹❈
فسونگر ز قلواد شد شادمان
بیامد بر پهلوان زمان
جهانجو ز جا جست و بنشاختش
به نرمی همی سر برافراختش
❈۳۰❈
وز آن پس بدو گفت کای نازنین
مرا بر به سر منزلی دلنشین
کز آنجا ز عشرت نتابیم سر
ببینیم کام دل از یکدگر
❈۳۱❈
کزین کوه الماس خسته دلم
ز بیمش روان دل ز هم بگسلم
پذیرفت گفتارش افسون نما
ببردش به سرمنزلی دلگشا
❈۳۲❈
از آن پس بزد بال و زو شد نهان
بیاورد گردنکشان را روان
جهانجوی قلواد و قلوش به مهر
همان شیردل سام فرخنده چهر
❈۳۳❈
برفتند با جادوی تیره کار
خرامان به نزدیکی چشمه سار
بدیدند تختی نهاده به زر
مرصع سراسر به در و گهر
❈۳۴❈
یکی جشن آراسته چون بهار
نشسته پریپیکران هم کنار
مهیا درو چنگ و طنبور و نی
ز یک سوی بر جا بتکهای می
❈۳۵❈
چو از راه رسیدند هر سه دلیر
نشستند هر سه بر آن آبگیر
پریزاد بنشست از آن سو که خواست
به جام دماغم غم از دل بکاست
❈۳۶❈
ز ناگه نوا ساخته چنگ و نی
چو خوشدل شدند آن دلیران ز می
جز ایشان کسی دیگر آنجا نبود
نوا بود و سازنده آنجا نبود
کامنت ها