خواجوی کرمانی:زمانی چو بگذشت از آن مهرشان رسیدند در بزم گردنکشان
❈۱❈
زمانی چو بگذشت از آن مهرشان
رسیدند در بزم گردنکشان
چو سرو سهی قد برافراختند
بدان جشن خلوتگهی ساختند
❈۲❈
شبانگه پریزاد از ناگهان
شد از نزد سام و دلیران نهان
زمانی چو شد با رخی همچو شید
به طرف چمن چو صبا در رسید
❈۳❈
به گوهر نهان گشته تیرهتنش
پرستنده چندین به پیرامنش
بیامد بر سام نیرم نشست
همانگه بگرفت دستش به دست
❈۴❈
چو بنشست بر جای افسون نما
برفتند قلواد و قلوش ز جا
چمان هر یکی چون گلستان شدند
پرستندگان نیز پنهان شدند
❈۵❈
پریزاد را مهر دل برفزود
جهانجوی را تند از جا ربود
ز پشتیش جا داد بر تخت زر
وز آن پس بدو گفت کای نامور
❈۶❈
از آن روی کردم به وصلت شتاب
که لب تشنه رخ برنتابد ز آب
کنون جان سپر کردهام پیش تو
نرانم دگر حرف در کیش تو
❈۷❈
به هر دین و آئین که خواهی بمان
ولی از پریدخت دل بگسلان
پذیرفت ازو پهلو نامور
که برتابد از مهر مهروی سر
❈۸❈
وز آن پس بدون گفت کای خورزاد
ز دیدار تو جان و دل گشت شاد
نخستین تو را گر چنین دیدمی
ز گفتار تو سر نپیچدمی
❈۹❈
بگفت و بر سینهاش کرد دست
سر خود پریزاد بنهاد پست
الف لام الف ساخت اندر زمان
شد او لام الفوار بر پهلوان
❈۱۰❈
جهانجو نخست اندر آمد به مهر
ولی زود از مهر پرداخت چهر
ز زیر قبا تیز خنجر کشید
سراپای جادو به خون درکشید
❈۱۱❈
فسونگر ز دل نعرهها برکشید
که آخر مرا ساختی ناامید
ولی گر شوی همچو عنقا به جسم
رهائی نیابد سرت زین طلسم
❈۱۲❈
دگر ره نیابی که بیرون شوی
به یکبارگی غرقه خون شوی
ز مام و ز باب و ز خویشان من
بد آید ز تو یاد دار این سخن
❈۱۳❈
بگفت این و بر زد یکی تیزدم
روانش روان از تنش گشت کم
سرش را ببرید سام دلیر
ثنا خواند بر کردگار کبیر
❈۱۴❈
ازو سام یل چون ببرید سر
برآمد ز هر سو به نوعی شرر
گهی باد و گه آتش آمد پدید
یکی ویلهای زد و آهی کشید
❈۱۵❈
بیفتاد از تخت بر جویبار
ز بیم سران ویله نامدار
چنان گشت بیهوش آن شیر نر
که از خود نبودش همانا خبر
❈۱۶❈
فتاده به روی زمین ناتوان
تو گفتی که در قالبش نیست جان
پس از ساعتی چون بیامد به هوش
زمین دید از تابش خود به جوش
❈۱۷❈
جهانجوی قلواد و قلوش چو شیر
ستاده به بالین مرد دلیر
نه آن بزم دید و نه آن تخت زر
پریزاده افتاده خونین جگر
❈۱۸❈
شده هر دو را دیدگان پر ز آب
به برگ گل از مهر ریزان گلاب
چو برخاست از جا جهان پهلوان
شدند آن هژبرافکنان شادمان
❈۱۹❈
جهانجو همه رازهای نهفت
بدان سروران در زمان باز گفت
وز آن پس سه سالار پرخاشخر
پیاده نهادند زی راه سر
❈۲۰❈
چو رفتند لختی جهان گشت گرم
ز خورشید تفتیده شد ریگ گرم
تو گفتی جهان سر به سر دوزخ است
بدان سروران ناله و آوخ است
❈۲۱❈
بگشتند بسیار و راهی نبود
ز گرما بجز خود پناهی نبود
زتن رفت نیرو و لب ناچران
سراسیمه در کالبدشان روان
❈۲۲❈
چنین است کار جهان سر به سر
نبینی بجز رنج از وی دگر
مر این سرکشان را در اینجا بمان
ز فرهنگ ازین پس شنو داستان
کامنت ها