خواجوی کرمانی:چو ضحاک برتخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هزار
❈۱❈
چو ضحاک برتخت شد شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
❈۲❈
نهان گشت آئین فرزانگان
پراگنده شد کار دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی آشکار را گزند
❈۳❈
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانه جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
❈۴❈
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
❈۵❈
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادوئی
بیامختشان کژی و بدخوئی
❈۶❈
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان شد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
❈۷❈
خورشگر ببردی به ایوان شاه
از آن ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
❈۸❈
دو پاکیزه از کشور پادشاه
دو مرد گرانمایه پارسا
یکی نامش ارمایل پاک دین
دگر نام گرمایل پیشبین
❈۹❈
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمهای بد اندر خورش
❈۱۰❈
یکی گفت ما را به خوالیگری
بر شه شدن از ره چاکری
وز آن پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
❈۱۱❈
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند خوالیگری ساختند
خورشها بیاندازه پرداختند
❈۱۲❈
خورش خانه پادشاه جهان
گرفت آن دو بیداد خرد جوان
چو آمد به هنگام خون ریختن
ز شیرین روان اندر آویختن
❈۱۳❈
از آن روز بانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
❈۱۴❈
برآورد خوالیگر آن را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
❈۱۵❈
وز آن هر یکی را بپرداختند
جز آن چار? نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
❈۱۶❈
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا نیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان کوه و دشتست بهر
❈۱۷❈
بجای سرش زان سر بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی جوان
ازیشان همی یافتندی روان
❈۱۸❈
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بر آنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادی پیش
❈۱۹❈
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد
که آباد باید به دل برش یاد
پس آئین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
❈۲۰❈
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی و با دیو برخاستی
کجا دختری یافتی خوب روی
به پرده درون بر ز وی گفتگوی
❈۲۱❈
پرستنده کردیش در پیش خویش
نه رسم کئی بدنه آئین کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا به سر برش یزدان چه راند
کامنت ها