خواجوی کرمانی:به گردش درآمد می ارغوان دلیران زابل همه شادمان
❈۱❈
به گردش درآمد می ارغوان
دلیران زابل همه شادمان
وز آن خوشدلی سام با آفرین
یکی بزم کرد همچو خلد برین
❈۲❈
نشسته در آن بزم فرخنده سام
به یاد پریدخت بگرفته جام
تکش خان و فرهنگ و قلواد شیر
تمرتاش و قلوش گو شیرگیر
❈۳❈
ولی سام از هجر یار گزین
بسی بود ز اندازه اندوهگین
نشسته در آن مجلس شاهوار
گرفته به کف جام گوهرنگار
❈۴❈
پرستنده خوبان زرین کلاه
همه پایکوبان در آن بزمگاه
که ناگه خروشی درآمد ز در
یکی گرد با طوق و تاج و کمر
❈۵❈
درآمد در آن بارگه همچو باد
دعا کرد بر سام فرخنژاد
همانا که او همدم شاه بود
منوچهر از کارش آگاه بود
❈۶❈
یکی نامه آورد نزدیک سام
ز شاه جهاندار فرخنده نام
چو بگرفت آن نامه را نامدار
بر آن کرد دینار و گوهر نثار
❈۷❈
بزرگان آن بارگه سر به سر
فشاندند بر نامه در و گهر
چو سام از پی نامه خواندن گرفت
ز دو دیده گوهر فشاندن گرفت
❈۸❈
چنان زار بگریست سام دلیر
که از غم رخش گشت همچون زریر
که بوی شهنشاه با رای و کام
ازین نامه آید مرا بر مشام
❈۹❈
سر نامه نام جهاندار بود
دگر شرح دوری دیدار بود
چنان بود کای پهلو نامدار
تو رفتی مرا تیره شد روزگار
❈۱۰❈
بیامد ز مغرب زمین لشکری
از آن گشته ایران پر از داوری
سپاه است مانا سه ره صد هزار
همه عادی و سرکش و نابکار
❈۱۱❈
چنان دان که در شهر مغرب زمین
بود شاه شداد و ناپاک دین
فسونگر ورا یاوری میکند
وز آن دعوی داوری میکند
❈۱۲❈
که جز من نباشد به گیتی خدا
منم خلق را در جهان رهنما
سپاهی فرستاد آن شاه شوم
گرفته به نیرو همه شهر روم
❈۱۳❈
فزونست قدش ز سیصد ارش
چه گویم که چون باشدش یال و کش
تو گوئی که در گنج اهریمن است
عمودش فزونتر ز نهصد من است
❈۱۴❈
نشسته است با ناز و آرام و کام
دگر یک شدید پلید است نام
به گیتی سپهدار شداد اوست
بدرد ز شیر دژآگاه پوست
❈۱۵❈
سرآورد روز شهنشاه روم
گرفته ز پیکار آن مرز و بوم
دگر گرد املاق والا نسب
کشیده است لشکر به ملک عرب
❈۱۶❈
کس از جده و طایف و از حجاز
همانا که از وی ندیده جواز
به شهر یمن سر برافراخته
شهان را ز گیتی برانداخته
❈۱۷❈
هم از کشور ما گرفته بسی
ندیده چو او درگه کین کسی
همه مردم قندهار و فرح
ازویند پیوسته پر خون قدح
❈۱۸❈
زمرز هزاره گذر کرده است
همه مرز زیر و زبر کرده است
ز بلغار و کشمیر و کابل زمین
رسیده است ایدون به زابل زمین
❈۱۹❈
فروبسته بر شهریاران گذار
ابا جنگجو لشکر بیشمار
فراوان شهان زینهاری شدند
دلیران زابل حصاری شدند
❈۲۰❈
چنان دید آن مرد بیداد رای
که نیم سپه را گذارد به جای
دگر نیم را از پی رزم و کین
ز زابل درآرد به ایران زمین
❈۲۱❈
مرا پست سازد ز تخت شهی
برآرد به گردن کلاه مهی
گشایم کنون گنج آکنده را
که خوانم سپاه پراکنده را
❈۲۲❈
از آن رو هم ایران شده پرخروش
ز املاق جنگی و گردان ژوش
چو نامه بخوانی تو ای نامدار
ز چین سوی ایران زمین ره سپار
❈۲۳❈
که آمد برت نامه من بسی
ولیکن نیاورد پاسخ کسی
اگر دیرمانی به چین اندرون
همه مرز ایران شود پر ز خون
❈۲۴❈
به گیتی نبینی دگر روی من
مگر زان که آئی دگر سوی من
به دادار دارنده غیبدان
که چون نامه نزد تو آید بران
❈۲۵❈
ز چین سوی ایران بشو همچو باد
که گردان ایران شوند از تو شاد
چو برخواند نامه جهاندار مرد
کشید از جگر بر یکی باد سرد
❈۲۶❈
بسی شد دژم پهلو پاک دین
فرستاد او نامه ذی شاه چین
چنین داد نزد شه چین پیام
که باید سوی شاه شد بی کلام
❈۲۷❈
مکن پیش چشمت جهان آبنوس
شتاب آور و ساز کار عروس
که شاه جهان روی دارد به جنگ
به من تنگ شد روزگار درنگ
❈۲۸❈
اگر بد ببیند شه کامیاب
کنم کشور چین سراسر خراب
نپیچم سر از سوی و فرمان شاه
ندارم به گیتی جز او من پناه
❈۲۹❈
شه چین که آن نامه شاه خواند
ز شادی بر آن نامه گوهر فشاند
همی گفت با دل که کارم رواست
اگر سام را یارگیری رواست
❈۳۰❈
فرستاده گفتار یار گزین
بیان کرد یکسر به سالار چین
همی داد پاسخ جفاپیشه شاه
که بر گو بدان گرد گیتیپناه
❈۳۱❈
سر تو شود بر سپهر برین
همانا خرامی به ایران زمین
من از عهد و پیمان خود بگذرم
ره کیش و آئین تو بسپرم
❈۳۲❈
فرستاده آمد به نزدیک سام
که گفتار شه را بگوید تمام
چو آمد شهنشاه بیداد رای
همانگه در آمد به خلوت سرای
❈۳۳❈
به دستور گفتا مشو هیچ سست
که شد کارم از لات عربی درست
رود سوی ایران زمین سام گرد
نماید به املاق گو دستبرد
❈۳۴❈
پریدخت را ساز جائی نهان
سیه ساز بر سام نیرم جهان
وز آن سو فرستاده تیزکام
چو درشد به نزدیک فرخنده سام
❈۳۵❈
سخنهای فغفور را یاد کرد
دل سام یل را از آن شاد کرد
سپهبد چنین گفت با انجمن
که اکنون برآمد همه کام من
❈۳۶❈
ولیکن یکی مرد با هوش و فر
که او را ز هر راز باشد خبر
بباید فرستاد از مرز چین
شتابان سوی شهر ایران زمین
❈۳۷❈
که شه را رساند ز من آگهی
نماید بدو روزگار بهی
همانگه فرهنگ برجست و گفت
که گویم سراسر حدیث نهفت
❈۳۸❈
نمودند در خواب چون این به من
که پیش از جهان پهلو پیلتن
تو خواهی شدن سوی ایران زمین
به نزد منوچهر پاکیزه دین
❈۳۹❈
که کینه ز دشمن بخواهی نخست
که تا جملگی را شود پای سست
چو بشنید سام نریمان نژاد
بسی آفرین کرد بر گرد یاد
❈۴۰❈
پس آنگه جهان پهلوان در زمان
یل پهلوان کرد دل شادمان
دبیران زرین قلم را بخواند
سخنهای نیکو بر ایشان براند
❈۴۱❈
نخست آفرین بود بر ذوالجلال
که او را دادمان فره و یال و بال
به نام تو ای شاه والاگهر
که جز تو نباشد به گیتی دگر
❈۴۲❈
بدان ای شهنشاه با داد و دین
که بر هم زدم یکسره مرز چین
بدیدم به نیکی رخ کام خویش
پریروی را ساختم رام خویش
❈۴۳❈
چو آمد به من نامه شهریار
بسیچیده گشتم پی کارزار
دگر رنج و سختی کش آمد به پیش
نوشت اندر آن نامه ازخط خویش
❈۴۴❈
چو شد نامه نامور اسپری
به فرهنگ بسپرد بی داوری
ببوسید فرهنگ روی زمین
به گردنکشان بر گرفت آفرین
❈۴۵❈
وز آن پس برون شد به خرگه چو باد
سوی مرز ایران زمین رو نهاد
چو بگذشت از رفتنش چار روز
بدانگه که بفروخت گیتی فروز
❈۴۶❈
شه چین خبر شد که فرهنگ شیر
برفته است اندر پی دار و گیر
به دستور خود گفت کای مهربان
به کاخ پریدخت شو از نهان
❈۴۷❈
بگیر آن سیه روی بدخوی را
پراکنده کن بر مهش موی را
چو شمعش ببر در شبستان خویش
چو گنجش نهان کن در ایوان خویش
❈۴۸❈
مقامش چو گوهر دل سنگ کن
سرایش چو غم بر دل تنگ کن
پریوارش از چشم مردم بپوش
ز چشم بدانش همی دار گوش
❈۴۹❈
زمین را ببوسید دانای راز
بدو گفت کای شاه گردنفراز
فلک گردی از خاک راه تو باد
قمر گوهری از کلاه تو باد
❈۵۰❈
اگر زان که فرمان دهد شهریار
برون آورم مهره از چنگ مار
هر آنچم اشارت کنی آن کنم
به پای سمندت سرافشان کنم
❈۵۱❈
بدو گفت فغفور کای هوشمند
ندارم بجز تو کسی ارجمند
توئی محرم رازهای نهفت
خرد باشدت یار و تدبیر جفت
❈۵۲❈
برو زود بشتاب کین کار تست
متاعی چنین درخور بار تست
چو دستور دستوری از شاه یافت
به قصر پریدخت در دم شتافت
❈۵۳❈
چو نرگس پریچهره را یافت هست
سهی سرو را یافت بگرفت دست
ز خرگه برون برد چون مه به میغ
چو گوهر نهان کرد در آب تیغ
❈۵۴❈
چو گنجی به کنجی نهان ساختش
ز گلشن به گلخن درانداختش
چو آب خضر در سیاهیش برد
ز خرگه ابر سوی ماهیش برد
کامنت ها