خواجوی کرمانی:سوار ختائی درآمد چو باد که ساما بقای تو جاوید باد
❈۱❈
سوار ختائی درآمد چو باد
که ساما بقای تو جاوید باد
که امشب پریدخت حوری سرشت
به پرواز شد تا به باغ بهشت
❈۲❈
همه خلق ازین غصه خون میخورند
ندانم که این غصه چون میخورند
برآمد ز سام نریمان خروش
دلش در بر از غم بیامد به جوش
❈۳❈
چو خور بر زمین زد کیانی کلاه
چو مه بردرید آسمانی قبا
همه دست و ساعد به دندان بکند
بزد نعره و خویش را درفکند
❈۴❈
فرو شد به خویش و درآمد به جوش
بری شد ز صبر و درآمد ز هوش
پس آنگه چو دریا از آن پهندشت
خروشان و جوشان به چین بازگشت
❈۵❈
غریوان دل و خسته و دردمند
به ایوان فغفور تن درفکند
ز بس خاک ره کو ز سر برفشاند
کف خاک در زیر پائی نماند
❈۶❈
همانگاه تابوت آن گلعذار
نهان کرده در دیبه زرنگار
نهادند بر دوش شاهنشهان
سیه گشت یکباره روی جهان
❈۷❈
چو بر تخته بردند بر روی تخت
ز ایوانش و بیرون کشیدند رخت
روان از پی نعش او دختران
روان کرده از دیدهها اختران
❈۸❈
به پیش اندر آن سام شوریدهدل
همه خاک ره کرده از دیده گل
ز سستی گه از پای درمیفتاد
ز پستی گهی پای بر در نهاد
❈۹❈
گهی دست میکند و لب میگزید
گهی بر سر خاک و خون میطپید
ز سوزش در و دشت میشد کباب
ز اشکش دل سنگ میگشت آب
❈۱۰❈
به فریاد میگفت کای کام دل
ربوده ز من صبر و آرام دل
چنین بود آئین و احسان تو
چنین بود آن عهد و پیمان تو
❈۱۱❈
که تنها گذاری مرا در جهان
روی خود سوی سیر باغ جنان
نترسی ز دادار پروردگار
نترسی ز آه من دل فکار
❈۱۲❈
نترسی ازین چشم گریان من
نترسی ازین جان بریان من
که زین سان گذاری مرا ناامید
کجا داده بودی به وصلم نوید
❈۱۳❈
همه جنگ و پیکار زان تو بود
تن سام یل میهمان تو بود
کنون چون که رفتی مرا زندگی
حرام است در دهر پایندگی
❈۱۴❈
نه ایرانم ببینم نه گردان شاه
نه تاج و نه تخت و کیانی کلاه
چنان چون که من سوختم از غمت
چو موئی شدم از غم ماتمت
❈۱۵❈
دل مام من هم بسوزد به من
چو پروانه بر گرد هر انجمن
بگفت و دگرباره نالید زار
همی گفت کای داور کردگار
❈۱۶❈
برون کن روانم به فرمان خویش
که دارم دلی پر ز غم ریش ریش
مرا زندگی بهر او بود و بس
ندارم دگر زندگانی هوس
❈۱۷❈
بگفت و روان شد پی نعش یار
نبود آگه از گردش روزگار
از آن پس که گردنفرازان عهد
به دخمه رساندند زرینه مهد
❈۱۸❈
عروسانه مهدی بیاراستند
مرصع به یاقوت و در و گهر
نهادند در دخمه بر روی تخت
به مهری در دخمه کردند سخت
❈۱۹❈
سراسر ز دخمه برون آمدند
ز خون جگر غرق خون آمدند
پس آنگاه سام یل نامدار
برآشفت از گردش روزگار
❈۲۰❈
به دیوانگی سر به صحرا نهاد
چو دیوانه در کوه و صحرا فتاد
روان رفته از کفر و فارغ ز دین
بری گشته از مهر و فارغ ز کین
❈۲۱❈
بجز کوه او را هم آواز نه
بجز غم کسش محرم راز نه
در آن کوه و در تا به حدی بگشت
که شد مونس وحشی کوه و دشت
❈۲۲❈
گهی با چرنده چراگر شدی
گهی با پرنده برابر شدی
گهی صحن میدان تو تیغ کوه
گهی باگوزنان شدی همگروه
❈۲۳❈
رمیده چو مرغ رمیده ز دام
درافشان چو صبح و خروشان چو شام
زهی دهر پر حیله پرفسوس
که گه سندروس است گه آبنوس
❈۲۴❈
بدان ای جوانبخت روشن ضمیر
که چون مهره بازیست گردنده پیر
بدین سان که این مهره سندروس
روانست بر تخته آبنوس
❈۲۵❈
چو کارش دو رنگی بود روزگار
تو یکرنگی از وی توقع مدار
بمیرد اگر پادشه گر گداست
کسی کو نمرد و نمیرد خداست
❈۲۶❈
درآ اندرین موج دریای دل
برون آی از ورطه آب و گل
جواهر فروشان جان را ببین
بضاعات دریادلان را ببین
❈۲۷❈
وز آن پس به درگاه پروردگار
روان شو چو مردان به روزگار
که جز وی نباشد کسی یار ما
بود بر دو گیتی نگهدار ما
❈۲۸❈
وگرنه ز ابلیس وارونه کار
نیاریم رستن ز روز شمار
کنون آمدم بر سر داستان
سخن بشنو از گفته باستان
کامنت ها