خواجوی کرمانی:چنین تا بدین کار آمد سه ماه که بودی همه چین پر از دود آه
❈۱❈
چنین تا بدین کار آمد سه ماه
که بودی همه چین پر از دود آه
پرینوش از شاه آگاه بود
گذارش همه بر سر چاه بود
❈۲❈
به هر صبح آمد نهانی ز راه
سخن گفت با ماه در زیر چاه
وز آنجا دگر سوی ایوان شدی
چو سرو خرامان به بستان شدی
❈۳❈
ز ناگه یکی روز وقت سحر
چو گل کرد سوی گلستان گذر
که ناگاه بر پور دستور پیر
قمرتاش نامی به دل نره شیر
❈۴❈
خردمند و بیدار و هم هوشمند
به صورت چو خورشید بد ارجمند
صبوحی کشان را سر از باده مست
خرامنده و دسته گل به دست
❈۵❈
نهانی پرینوش را بنگرید
که مانند طاووس پیشش رمید
بتی دید در بر نهانی پرند
به هم برشکسته لبش نرخ قند
❈۶❈
دو زلفش چو شبهای هجران دراز
دو چشمش دو جادوی روباره باز
به گل درفکنده دو زلفش گره
کماندار چشمش کمان کرده زه
❈۷❈
ز ابرو کمان و ز مژگان خدنگ
چو ترکان خدنگ پیاپی ز چنگ
به رخ خال مشکین او دلپسند
تو گوئی بر آتش نهاده سپند
❈۸❈
شده بینی دلبر کامیاب
چو انگشت سیمین به روی کتاب
و یا زنبق ناشگفته به گل
چو ماشوره سیم بر روی مل
❈۹❈
دهانی به مانند تنگ شکر
و یا همچو یاقوت ریزش گهر
ز تنگی نبودیش پیدا دهان
به گاه سخن عقل ازو در گمان
❈۱۰❈
شده غبغبش سیب در سیب چاه
در آن چاه صد دل فتاده ز راه
به گردن گرفته ز آهو خراج
سفیدی و نرمی به مانند عاج
❈۱۱❈
شده سینه آئینه پستان حباب
حبابی که افتاده بر روی آب
شکم چین به چین عقل ازو گشته مات
شده ناف گرداب آب حیات
❈۱۲❈
کمر همچو مو و سرین کوه سیم
چه سیمی که ازنازکی بد دو نیم
سراپا همه نور تابان شده
چو سروی به بستان خرامان شده
❈۱۳❈
قمرتاش از آن سو پریچهره دید
بدان صورت ماه بیبهره دید
دلش چون کبوتر طپیدن گرفت
سرشکش ز مژگان چکیدن گرفت
❈۱۴❈
سراپاش چون بید لرزیده گشت
پرینوش را در زمان بنده گشت
به یک سو نشست و کمین بر گرفت
ز پی تا پی آن دم سر اندر گرفت
❈۱۵❈
چو زان جای برخاست فرخنده ماه
قمرتاش استاده در پیش راه
نگه کرد و بگشاد راز و نیاز
بدو گفت کای دلبر عشوه باز
❈۱۶❈
ندیدم به حسن تو هرگز پری
پری میشود پیشت از دلبری
به رویت مبیناد چشم بدی
که جیف است روی تو بیند بدی
❈۱۷❈
چو زلفت درافکند در آب شصت
مرا همچو ماهی درافکند پست
به تیغ نظر کردیم سینه چاک
به تیر مژه اوفتادم به خاک
❈۱۸❈
تو صیاد و من صیاد آهوی تو
شد آشفته بر چشم جادوی تو
نگاهی کن و بنده آزاد کن
دل خستهام را تو خود شاد کن
❈۱۹❈
چو کردی دلم را به زلفت اسیر
کرم کن نگاهی ز من وام گیر
در مرحمت بر رخم باز کن
به لطفت زمانی تو دمساز کن
❈۲۰❈
چو بیمار لعلت شدم کام بخش
که باشند خوبان همه کامبخش
پرینوش چو این سخن بشنوید
به ابرو گره زد سر اندر کشید
❈۲۱❈
ز دنبال نرگس بیفشاند زهر
ز تندی بدو گفت از روی قهر
که ای خام گفتار بیهوده مرد
ز گرمی ندانسته گفتار سرد
❈۲۲❈
چه سودایت افتاده اندر دماغ
که خواهی برافروزی از مه چراغ
ز نورم نبینی بجز تیره دود
ندارم تو را میل گفت و شنود
❈۲۳❈
ز تندی سر و پای او بنگرید
جوانی چو سرو خرامنده دید
به گلزار او سایه افکنده مهر
چو گلبرگ افروخته پاک چهر
❈۲۴❈
دمیده بنفشه به گرد گلش
تو گوئی به گل تکیه زد سنبلش
پی مور بر آبگینش بدید
و یا بر رخ لاله عنبر دمید
❈۲۵❈
همان مشک بر ماه گشته نشان
به رخسار گل گشته عنبرفشان
نیامد به چشمش چنان روی و موی
ز مغروری حسن تابید روی
❈۲۶❈
دگر ره قمرتاش پوزش نمود
نیاز پیاپی فروزش نمود
شکر لب سر درج گوهر گشود
به ناز و کرشمه زبان برگشود
❈۲۷❈
مزن دم که تو نیستی مرد عشق
نداری به رخسار خود گرد عشق
نشان محبت دگرگون بود
که رخ زرد و خونابه گلگون بود
❈۲۸❈
تن عاشق زار باشد نزار
همی صبر بایدش درمان کار
ندارد امان هر که او عاشق است
همه زهر خوردن برو لایق است
❈۲۹❈
بدین گونه بسیار سر شد به باد
که دادند جان و نکردند یاد
تو امروز دیدی یکی چهر من
چنان گشت پیدا به تو مهر من
❈۳۰❈
شبی را به یادم نکردی به روز
ندیدی دمی خانه شعله سوز
تو خامی که سواد چنین پختهای
غرور از تن خود نپرداختهای
❈۳۱❈
مبادا بدین گونه بنیاد کس
که عاشق شود کامجو یک نفس
به گفت و بگرداند رخ را پری
روان شد به مانند کبک دری
❈۳۲❈
قمرتاش پیچان بماند به جا
فرو ماند از گفت آن دلربا
خجل شد ز گفتار و کردار خویش
که آمد شگفتی مرا کار پیش
❈۳۳❈
بشد تا کند صبر درمان خویش
مگر وا رهاند ز غم جان خویش
قمرتاش برگشته آشفته دل
نه دل در برش بود نه دلگسل
❈۳۴❈
شب و روز میگشت دودش به سر
ز غم سوخت و میریخت خون جگر
کامنت ها