خواجوی کرمانی:از آن سو پریدخت سیمین عذار گرفتار هجران در آن چاهسار
❈۱❈
از آن سو پریدخت سیمین عذار
گرفتار هجران در آن چاهسار
دلش پیش سام و غمش پیش دل
ز خون جگر پای مانده به گل
❈۲❈
حکایت همی کرد از بخت خویش
ز تنهائی و هجر دل گشته ریش
مرا کاش خوبی نداده خدا
دگر داد یارم نکردی جدا
❈۳❈
بدین سان گرفتار با ساز و سوز
چو پروانه گردیدهام دل فروز
کجا باشد آیا جهاندار سام
که شد صبح امید او همچو شام
❈۴❈
مگر رفت او سوی ایران زمین
امیدش ببرید از ملک چین
ندیدیم ما هر دو کامی ز هم
مگر دود اندوه و هجران و غم
❈۵❈
همی گفت و می زد به رخسار دست
ز دود و غم و هجر گردیده پست
که ناگاه بانگیش آمد به گوش
که ای ماهپیکر چه داری خروش
❈۶❈
مخور غم که یا رب تو را غم مباد
فزون باد شادی تو را کم مباد
مبادا ز گردون تو را محنتی
که در درج خوبی توئی قیمتی
❈۷❈
همی اینجا بود سام نیرمنژاد
تو را هیچ از درد بر دل مباد
که او هم گرفتار هجران تست
به یاد تو پیوسته گریان تست
❈۸❈
بدین نازنینی که اکنون توئی
مثالی نداری خود از نیکوئی
نباشد به حسن تو هرگز پری
پری را دل و دین به غارت بری
❈۹❈
چرا گریه داری تو بر کار خود
همی زرد سازی تو رخسار خود
تو را صد هزاران دلست پایبند
تو دل را به اندوه چندین مبند
❈۱۰❈
پریدخت بشنید این گفتگوی
نگه کرد و دیدش یکی ماهروی
در آن کنج سردابه شمعی به دست
دو چشمش دو جادوئی نیم بست
❈۱۱❈
بپوشید دیبای چین در برش
به گوهر فروبسته موی سرش
به رخسار مانند تابنده ماه
دو گیسو چو شبهای هجران سیاه
❈۱۲❈
به لب گوهر و در درو ناپدید
تو خورشید گفتی شد آنجا پدید
پریدخت گفتش که تو کیستی
بدین خوبی اندر پی چیستی
❈۱۳❈
چو بسته است در از کجا آمدی
چه جوئی در اینجا چرا آمدی
چه ماهی تو و از که داری نژاد
که کردی تو از سام فرخنده یاد
❈۱۴❈
زمین را ببوسید آن ماهروی
بدو گفت کای ماه زنجیر موی
منم دختر پادشاه پری
ولی هستم از جان تو را مشتری
❈۱۵❈
مرا نام رضوان بود در جهان
همه رازها دارم اندر نهان
شبی بر سر چشمه لاجورد
نشسته بدم با دلی پر ز درد
❈۱۶❈
دلم بود در فکر و اندوه تو
ز بس درد بسیار چون کوه تو
که آواز گریه رسیدم به گوش
که بر چرخ گردون رساندی خروش
❈۱۷❈
کسی مویه کردی همی زارزار
همه رازها را از آن گلعذار
که آن سیمتن رفت در زیر خاک
تن من ازین غصه گردید چاک
❈۱۸❈
چگونه نگه کردم اندر کنام
بدیدم سپهدار فرخنده سام
برهنه تن و موی سر بد دراز
همی کرد ناله به سوز و گداز
❈۱۹❈
بپرسیدم او را که این گریه چیست
نباید بدین پهلوانی گریست
به من داستان را سراسر بگفت
که از درد او ماندهام در شگفت
❈۲۰❈
چو آگاه بودم ز کردار تو
ز سردابه و گریه زار تو
همی گفتم او را که چندین مزار
که زنده است آن ماه سیمین عذار
❈۲۱❈
نیامد زمن باورش پهلوان
همی گریه میکرد از غم نوان
نشاندم ورا بر سر چشمه سار
که آنجاست ما را کنام و قرار
❈۲۲❈
وز آنجا رسیدم کنون پیش تو
بدان تا بدانم کم و بیش تو
کنونت از ایدر بر پهلوان
رسانم تو را شاد و روشن روان
❈۲۳❈
پریدخت ازو این سخن چون شنید
به مانند غنچه دلش بشکفید
چو بشنید نام سپهدار سام
برو روز روشن شد آن تیره شام
❈۲۴❈
ز رضوان نشانش بپرسید باز
همه بازگفت آن بت دلنواز
همان شب ورا برد از آنجا پری
که کوتاه سازد همه داوری
❈۲۵❈
روان شد سوی چشمه لاجورد
بدان تا ببیند رخ شیرمرد
چو نزدیک آن چشمه سار آمدند
به دیدار آن نوبهار آمدند
❈۲۶❈
که برخاست ابری به مانند قیر
گریزان شد از ابر در بیشه شیر
غریونده مانند ابر بهار
کزو تیره شد چهره روزگار
❈۲۷❈
جان گشت لرزنده زان تیره ابر
که کر شد از آن نعره گوش هژبر
پریدخت از آن نعره ترسید سخت
بلرزید مانند برگ درخت
❈۲۸❈
سراسیمه شد جان آن هر دو تن
بماندند رخ زرد و لرزان بدن
یکی دست از آن ابر آمد برون
سر دست مانند روئین ستون
❈۲۹❈
به ناخن به مانند چنگ پلنگ
که از بیم او آب گشتی نهنگ
گریبان آن هر دو دلبر گرفت
بماندند آن هر دو زان در شگفت
❈۳۰❈
برون برد آن هر دو را تیره ابر
خروشان و جوشان بسان هژبر
چنین تا سه ساعت در ابر فلک
همی رفت و ترسنده گشته ملک
❈۳۱❈
پس آنگه به سوی نشیب آورید
بدان هر دو دلبر نهیب آورید
پریدخت و رضوان گشاندند چشم
یکی دیو دیدند پر کین و خشم
کامنت ها