خواجوی کرمانی:به صورت چو آدم به تن نره دیو که از بیم او دیو بد در غریو
❈۱❈
به صورت چو آدم به تن نره دیو
که از بیم او دیو بد در غریو
به پیکر به مانند? ژنده پیل
همه پیکرش تیره مانند نیل
❈۲❈
دو دندان پیشش بسان گراز
ازو سنگ و سندان بد اندر گداز
پریدخت چو دید بر اهریمن
شگفتی فرو ماند و لرزان بدن
❈۳❈
ز کردار گردون پر مکر و ریو
ز بخت بد و پیکر نره دیو
بنالید بر داور داوران
که ای پاک دادار نامآوران
❈۴❈
چو کردم به گیتی ز هر نیک و بد
که چندین ستم بر تن من رسد
گهی زنده در گور تاریک چاه
گهی تن به دست بلای سیاه
❈۵❈
گهی دل گرفتار هجران شده
گهی جان پر از درد و درمان شده
ندانم چرا تلخ کامم به دهر
ز شیرینی بخت کامم چو زهر
❈۶❈
مرا کاش مادر به گیتی نزاد
وگر زاد دردم به بادی بداد
همی گفت و بارید خونین سرشک
در آن درد پیدا نبودی پزشک
❈۷❈
که ناگه بدو گفت دیو ای صنم
چه داری دل و جان خود را به غم
چه دانی به گیتی که من کیستم
درین آمدن از پی چیستم
❈۸❈
منم شاه دیوان روی زمین
منم صاحب تاج و تخت و نگین
هزاران هزارم بود لشکری
چو از دیو و جادو و جن و پری
❈۹❈
شده در جهان نام من ابرها
ز چنگال من کس نیابد رها
بگردم جهان را بگیرم همه
شبانم من و نره دیوان رمه
❈۱۰❈
هر آن چیز خواهی بیارم برت
ز یاقوت افسر نهم بر سرت
یکی شهر دارم زرنداب نام
در آنجا مرا تخت و آرام و کام
❈۱۱❈
ولیکن نشستم به کوه فناست
ز سقلاب تا مرز مغرب مراست
بگفت و به رضوان همی بنگرید
بپیچید از آن خشم و دم درکشید
❈۱۲❈
بدو گفت از من گریزان شدی
به کامم همه زهر ریزان شدی
تو را باز چون آوریدم به چنگ
گرفتار گشتی به کام نهنگ
❈۱۳❈
بگفت و به گیسوش بربست سخت
درآویخت او را به شاخ درخت
پریدخت چون کار از آن گونه دید
بلرزید بر خویشتن همچو بید
❈۱۴❈
بنالید بر داور دادخواه
که ای پاک یزدان کیهان خدا
من و ابرها از کجا تا کجا
تنم را ازین اژدها ده رها
❈۱۵❈
که از فرقت یار و از مرگ خویش
بسی گشتهام در جهان سینه ریش
ندارم دگر طاقت بار غم
که فریاد ازین روزگار ستم
❈۱۶❈
رسیدند دیوان گروهها گروه
گه کیتی شد از پای ایشان ستوه
نشستند و بزم میآراستند
به روی پریدخت میخواستند
❈۱۷❈
چنین گفت گوینده داستان
ز کردار سام یل سیستان
که آمد سوی چشمه لاجورد
چکان جزع بر روی یاقوت زرد
❈۱۸❈
سراسیمه هر سو چو دیوانگان
شده دور از خوی فرزانگان
کامنت ها