خواجوی کرمانی:دم شیر جاروب راهش شده ستون فلک تیر آهش شده
❈۱❈
دم شیر جاروب راهش شده
ستون فلک تیر آهش شده
همی گرد بر گرد او ببر و شیر
ز آهو پلنگان نخجیرگیر
❈۲❈
ابر گرد او حلقه بسته همه
شبان گشته درندگان چون رمه
شده چشم گردون نمکدان او
دم شیر گشته مگس ران او
❈۳❈
به سر برش و مرغان همه سایهدار
همان پیش او هر زمان پردهدار
به هر سو که میرفت همره بدید
به گردش همه گاه و بیگه بدید
❈۴❈
در آن چشمه چشمش به راه پری
که آرد خبر زهره از مشتری
امیدش که شاید ز غم وا رهد
که رضوان خبر از نگارش دهد
❈۵❈
نه آگاه از گردش روزگار
که دیگر چه آراست مکاره کار
که صد داغ دیگر به داغش نهاد
بدین گونه خواهد سراغش بداد
❈۶❈
وزین سو قمرتاش از درد عشق
نشسته به رخسارهاش گرد عشق
شب و روز آرام و خوابش نبود
که جز وصل جانان حسابش نبود
❈۷❈
همه روز رهوار آن باغ بود
دل خسته از هجر او داغ بود
پرینوش بر وی در وصل بست
نداده کلید وصالش به دست
❈۸❈
دگر ره نیامد بر آن بوستان
فراموش گشتش غم دوستان
پس از هفتهای سوی بستان شتافت
چو آمد پریدخت مه رو نیافت
❈۹❈
سراسیمه شد زان پرینوش ماه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه
گریبان بدرید مو را بکند
فغانش برآمد به چرخ بلند
❈۱۰❈
همه بند او را به هم برشکست
درآمد به سردابه مانند مست
پری رخ پریدخت را چون ندید
همه جامه از غم به تن بردرید
❈۱۱❈
به ناخن خراشید رخساره ماه
پر از خون شدش هر دو چشم سیاه
ز ایوان به یکباره برخاست جوش
ز خوبان چین بر فلک شد خروش
❈۱۲❈
همه فال بازیچهشان گشت راست
چنان شد که فغفور چینی بخواست
خبر شد به فغفور چنین زان صنم
که آن مه ز سردابه گردید کم
❈۱۳❈
بیامد به ایوان دستور پیر
ز اندیشه گشته رخش چو زریر
ز هر سو بگشتند و آن مه نبود
جهان گشت در چشم ایشان کبود
❈۱۴❈
که آیا کجا رفت و چون بود کار
ز سردابه چون گشت گم آن نگار
هی گفت فغفور مانا که سام
ز سردابه برده است ماه تمام
❈۱۵❈
همه چاره ما به هم برشکست
به آسانیش باز آمد به دست
قمرتاش بشنید و با شاه گفت
که این رازم آرم برون از نهفت
❈۱۶❈
ببینم که چونست کردار سام
چه گوئی به آن گرد سالار نام
پس آنگه دهم شاه را آگهی
دل خود ازین درد سازم تهی
❈۱۷❈
بگفت و نشست از بر بادپا
سوی لشکر سام یل کرد را
درآمد به لشکر قمرتاش چین
خبر جست از کار آن نازنین
❈۱۸❈
من از پی بسی راه و بیره شدم
نه آگاه از آن گرد گمره شدم
بسی کوه و هامون بگردیدهام
نشانی ز سالار نشنیدهام
❈۱۹❈
قمرتاش یکسر همه باز گفت
برون کرد آن راز را از نهفت
ز سردابه و کار و مرگ و ستیز
کزو خاست در دهر صد رستخیز
❈۲۰❈
چو قلواد و قلوش شنیدند راز
که زنده است آن گلرخ دلنواز
چنین گفت شاید که سام سوار
ز سردابه بر دست آن گلعذار
❈۲۱❈
چرا پس نیامد سوی لشکرش
اگر نه از آن ماه گشته سرش
به قلوش چنین گفت قلواد شیر
که من میروم از پی دار و گیر
❈۲۲❈
که شاید نشانی به دست آورم
ابر لشکر غم شکست آورم
ببینم رخ گرد سالار نیو
تو ایدر مشو غافل از کار دیو
❈۲۳❈
که ناگه رها گردد این بدسگال
که او را نباشد به گیتی همال
قمرتاش و قلواد همره شدند
شتابنده بر راه و بیره شدند
❈۲۴❈
چو سلطان انجم به تیغ و سپر
نشست از بر تخت با زیب و فر
جهانی به پیشش به پا خاستند
کمربسته گیتی بیاراستند
❈۲۵❈
نهنکال آن نره دیو دمان
شبی کرد نیرو به بند گران
چو قلوش چنان دید برداشت گرز
برافراخت سوی نهنکال برز
❈۲۶❈
بزد گرز بر شانه دیو نر
که آن بدگهر را نبد زان خبر
کامنت ها